پروین اعتصامی:حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان
❈۱❈
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان
❈۲❈
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
❈۳❈
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان
❈۴❈
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان
ای بسا خرمن امید که در یکدم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان
❈۵❈
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان
❈۶❈
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان
تو خود ار با نگهی پاک بخود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران
❈۷❈
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید بزبان سوهان
❈۸❈
تا تو چون گوی درین کوی بسر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان
❈۹❈
رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان
بکش این نفس حقیقت کش خود بین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان
❈۱۰❈
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
❈۱۱❈
تو شدی کاهل و از کاربری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
❈۱۲❈
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشین با همه کس، کاز پی بد کاری
آدمی روی توانند شدن دیوان
❈۱۳❈
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان
❈۱۴❈
گر شوی باد بگردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دی شد امروز، بخیره مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
❈۱۵❈
خر تو میبرد این غول بیابانی
آخر کار تو میمانی و این پالان
شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
❈۱۶❈
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن
❈۱۷❈
پرتوی ده، تو نهای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نهای کالبد بی جان
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران
❈۱۸❈
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان
❈۱۹❈
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان
❈۲۰❈
بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان
❈۲۱❈
زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان
❈۲۲❈
هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان
❈۲۳❈
جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان
سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
❈۲۴❈
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشهات از طوفان
برو از تیه بلا گمشدهای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان
❈۲۵❈
به یکی لقمه، دل گرسنهای بنواز
به یکی جامه، تن برهنهای پوشان
بینوا مرد بحسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان
❈۲۶❈
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا بسحرگاه بود مهمان
بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان
❈۲۷❈
همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان
❈۲۸❈
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان
هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
کامنت ها