پروین اعتصامی:بلبلی گفت بکنج قفسی که چنین روز، مرا باور نیست
❈۱❈
بلبلی گفت بکنج قفسی
که چنین روز، مرا باور نیست
آخر این فتنه، سیه کاری کیست
گر که کار فلک اخضر نیست
❈۲❈
آنچنان سخت ببستند این در
که تو گوئی که قفس را در نیست
قفسم گر زر و سیم است چه فرق
که مرا دیده بسیم و زر نیست
❈۳❈
باغبانش ز چه در زندان کرد
بلبل شیفته، یغماگر نیست
همه بر چهرهٔ گل مینگرند
نگهی در خور این کیفر نیست
❈۴❈
که بسوی چمنم خواهد برد
کس به جز بخت بدم رهبر نیست
دیده بر بام قفس باید دوخت
دگر امروز، گل و عبهر نیست
❈۵❈
سوختم اینهمه از محنت و باز
این تن سوخته خاکستر نیست
طوطئی از قفس دیگر گفت
چه توان کرد، ره دیگر نیست
❈۶❈
بسکه تلخ است گرفتاری و صبر
دل ما را هوس شکر نیست
چو گل و لاله نخواهد ماندن
سیرگاهی ز قفس خوشتر نیست
❈۷❈
دل مفرسای بسودای محال
که اگر دل نبود، دلبر نیست
در و بام قفست زرین است
صید را بهتر ازین زیور نیست
❈۸❈
زخم من صحن قفس خونین کرد
همچو من پای تو از خون، تر نیست
تو شکیبا شو و پندار چنان
که به جز برگ گلت بستر نیست
❈۹❈
گه بلندی است، زمانی پستی
هر کس ای دوست، بلند اختر نیست
همه فرمان قضا باید برد
نیست یک ذره که فرمانبر نیست
❈۱۰❈
چه هوسها بسر افتاد مرا
که تبه گشت و یکی در سر نیست
چه غم ار بال و پرم ریخته شد
دگرم حاجت بال و پر نیست
❈۱۱❈
چمن ار نیست، قفس خود چمن است
بخیال است، بدیدن گر نیست
چه تفاوت کندت گر یکروز
خون دل هست و گل احمر نیست
❈۱۲❈
چرخ نیلوفریت سایه فکند
اگرت سایه ز نیلوفر نیست
کامنت ها