پروین اعتصامی:در آنساعت که چشم روز میخفت شنیدم ذره با خفاش میگفت
❈۱❈
در آنساعت که چشم روز میخفت
شنیدم ذره با خفاش میگفت
که ای تاریک رای، این گمرهی چیست
چرا با آفتابت الفتی نیست
❈۲❈
اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم
تمام، این شمع هستی را طفیلیم
اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ
یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ
❈۳❈
چرا باید چنین افسرده بودن
بصبح زندگانی مرده بودن
ببینی، گر برون آئی یکی روز
تجلیهای مهر عالم افروز
❈۴❈
فروغ آفتاب صبحگاهی
فرو شوید ز رخسارت سیاهی
نباید ترک عقل و رای گفتن
بشب گشتن، بگاه روز خفتن
❈۵❈
بباید دلبری زیبا گزیدن
درو دیدن، جهان یکسر ندیدن
براه عشق، کردن جست و خیزی
بشوق وصل، صلحی یا ستیزی
❈۶❈
ز یک نم اوفتادن، غرق گشتن
ز بادی جستن، از دریا گذشتن
مرا همواره با خور گفتگوهاست
بدین خردی دلم را آرزوهاست
❈۷❈
چو روشن شد رهم زان چهر رخشان
چه غم گر موج بینم یا که طوفان
ترا گر نیز میل تابناکی است
نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست
❈۸❈
چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست
بلندی خواه را، پستی نه نیکوست
بگفت آخر حدیث چشمهٔ نور
چه میگوئی به پیش مردم کور
❈۹❈
مرا چشمیست بس تاریک و نمناک
چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک
از آن روزم که موش کور شد نام
سیه روزیم، روزی کرد ایام
❈۱۰❈
ترا آنانکه نزد خویش خواندند
مرا بستند چشم، آنگاه راندند
تو از افلاک میگوئی، من از خاک
مرا آلوده کردند و ترا پاک
❈۱۱❈
ز خط شوق، ما را دور کردند
شما را همنشین نور کردند
از آن رو، تیرگی را دوستارم
که چشم روشنی دیدن ندارم
❈۱۲❈
خیال من بود خوردی و خوابی
چه غم گر نیست یا هست آفتابی
ترا افروزد آن چهر فروزان
مرا هم دم زند بر دیده پیکان
❈۱۳❈
چو خور شد دشمن آزادی من
رخ دشمن چه تاریک و چه روشن
شوم گر با خیالش نیز توام
نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم
❈۱۴❈
مرا عمری بتاریکی پریدن
به از یک لحظه روی مهر دیدن
شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است
ولی من موش کور، او آفتاب است
❈۱۵❈
تو خود روشندل و صاحبنظر باش
چه سود از پند، نابیناست خفاش
کامنت ها