پروین اعتصامی:گفت سوزن با رفوگر وقت شام شب شد و آخر نشد کارت تمام
❈۱❈
گفت سوزن با رفوگر وقت شام
شب شد و آخر نشد کارت تمام
روز و شب، بیهوده سوزن میزنی
هر دمی، صد زخم بر من میزنی
❈۲❈
من ز خون، رنگین شدم در مشت تو
بسکه خون میریزد از انگشت تو
زینهمه نخهای کوتاه و بلند
گه شدم سرگشته، گاهی پایبند
❈۳❈
گه زبون گردیدم و گه ناتوان
گه شکستم، گه خمیدم چون کمان
چون فتادم یا فروماندم ز کار
تو همی راندی به پیشم با فشار
❈۴❈
میبری هر جا که میخواهی مرا
میفزائی کار و میکاهی مرا
من بسر، این راه پیمودم همی
خون دل خوردم، نیاسودم دمی
❈۵❈
گاهم انگشتانه میکوبد بسر
گاه رویم میکشد، گاه آستر
گر تو زاسایش بری گشتی و دور
بهر من، آسایشی باشد ضرور
❈۶❈
گفت در پاسخ رفوگر کای رفیق
نیست هر رهپوی، از اهل طریق
زین جهان و زین فساد و ریو و رنگ
تو چه خواهی دید با این چشم تنگ
❈۷❈
روز میبینی تو و من روزگار
کار میبینی تو و من عیب کار
تو چه میدانی چه پیش آرد قضا
من هدف بودم قضا را سالها
❈۸❈
ناله تو از نخ و ابریشم است
من خبردارم که هستی یکدم است
تو چه میدانی چها بر من رسید
موی من شد زین سیهکاری سفید
❈۹❈
سوزنی، برتر ز سوزن نیستی
آگهی از جامه، از تن نیستی
من نهان را بینم و تو آشکار
تو یکی میدانی، اما من هزار
❈۱۰❈
من درینجا هر چه سوزن میزنم
سوزنی بر چشم روشن میزنم
من چو گردم خسته، فرصت بگذرد
چون گذشت، آنگه که بازش آورد
❈۱۱❈
چونکه تن فرسودنی و بینواست
گر هم از کارش بفرسائی، رواست
چون دل شوریده روزی خون شود
به کاز آن خون، چهرهای گلگون شود
❈۱۲❈
دیده را چون عاقبت نادیدن است
به که نیکو بنگرد تا روشن است
از چه وامانم، چو فرصت رفتنی است
چون نگویم، کاین حکایت گفتنی است
❈۱۳❈
خرقهها با سوزنی کردم رفو
سوزنی کن خرقهٔ دل دوخت کو
خون دگر شد، خون دل خوردن دگر
تو ندیدی پارگیهای جگر
❈۱۴❈
پارهٔ هر جامه را سوزن بدوخت
سوزنی صد رنگ پیراهن بدوخت
پارهٔ جان در رگ و بند است و پی
سوزنش کی چاره خواهد کرد، کی
❈۱۵❈
سوزنی باید که در دل نشکند
جای جامه، بخیه اندر جان زند
جهد را بسیار کن، عمر اندکی است
کار را نیکو گزین، فرصت یکی است
❈۱۶❈
کاردانان چون رفو آموختند
پارههای وقت بر هم دوختند
عمر را باید رفو با کار کرد
وقت کم را با هنر، بسیار کرد
❈۱۷❈
کار را از وقت، چون کردی جدا
این یکی گردد تباه، آن یک هبا
گر چه اندر دیده و دل نور نیست
تا نفس باقی است، تن معذور نیست
کامنت ها