پروین اعتصامی:تو چو زری، ای روان تابناک چند باشی بستهٔ زندان خاک
❈۱❈
تو چو زری، ای روان تابناک
چند باشی بستهٔ زندان خاک
بحر مواج ازل را گوهری
گوهر تحقیق را سوداگری
❈۲❈
واگذار این لاشهٔ ناچیز را
در نورد این راه آفت خیز را
زر کانی را چه نسبت با سفال
شیر جنگی را چه خویشی با شغال
❈۳❈
باخرد، صلحی کن و رائی بزن
کژدم تن را بسر، پائی بزن
هیچ پاکی همچو تو پاکیزه نیست
گوش هستی را چنین آویزه نیست
❈۴❈
تو یکی تابنده گوهر بودهای
رخ چرا با تیرگی آلودهای
تو چراغ ملک تاریک تنی
در سیاهیها، چو مهر روشنی
❈۵❈
از نظر پنهانی، از دل نیستی
کاش میگفتی کجائی، کیستی
محبس تن بشکن و پرواز کن
این نخ پوسیده از پا باز کن
❈۶❈
تا ببینی کآنچه دید ماسواست
تا بدانی خلوت پاکان جداست
تا بدانی صحبت یاران خوشست
گیر و دار زلف دلداران خوشست
❈۷❈
تا ببینی کعبهٔ مقصود را
بر گشائی چشم خواب آلود را
تا نمایندت بهنگام خرام
سیرگاهی خالی از صیاد و دام
❈۸❈
تا بیاموزند اسرار حقت
تا کنند از عاشقان مطلقت
تا تو، پنهان از تو، چون و چندهاست
عهدها، میثاقها، پیوندهاست
❈۹❈
چند در هر دام، باید گشت صید
چند از هر دیو، باید دید کید
چند از هر تیغ، باید باخت سر
چند از هر سنگ، باید ریخت پر
❈۱۰❈
مرغک اندر بیضه چون گردد پدید
گوید اینجا بس فراخ است و سپید
عاقبت کان حصن سخت از هم شکست
عالمی بیند همه بالا و پست
❈۱۱❈
گه پرد آزاد در کهسارها
گه چمد سر مست در گلزارها
گاه بر چیند ز بامی دانهای
سر کند خوش نغمهٔ مستانهای
❈۱۲❈
جست و خیز طائران بیند همی
فارغ اندر سبزه بنشیند دمی
بینوائی مهرهای تابنده داشت
کاز فروغش دیده و دل زنده داشت
❈۱۳❈
خیره شد فرجام زان جلوهگری
بردش از شادی بسوی گوهری
گفت این لعلست، از من میخرش
گفت سنگست این، چه خوانی گوهرش
❈۱۴❈
رو، که این ما را نمیآید بکار
گر متاعی خوبتر داری بیار
دکهٔ خر مهره، جای دیگر است
تحفهٔ گوهر فروشان، گوهر است
❈۱۵❈
برتری تنها برنگ و بوی نیست
آینهٔ جان از برای روی نیست
تا نداند دخل و خرجش چند بود
هیچ بازرگان نخواهد برد سود
❈۱۶❈
چشم جانرا، بی نگه دیدارهاست
پای دل را، بی قدم رفتارهاست
کامنت ها