پروین اعتصامی:آن نشنیدید که در شیروان بود یکی زاهد روشن روان
❈۱❈
آن نشنیدید که در شیروان
بود یکی زاهد روشن روان
زندهدلی، عالم و فرخ ضمیر
مهر صفت، شهرتش آفاق گیر
❈۲❈
نام نکویش علم افراخته
توسن زهدش همه جا تاخته
همقدم تاجوران زمین
همنفس حضرت روحالامین
❈۳❈
مسئلت آموز دبیران خاک
نیتش آرایش مینوی پاک
پیش نشین همه آزادگان
پشت و پناه همه افتادگان
❈۴❈
مرد رهی، خوش روش و حق پرست
روز و شبش، سبحهٔ طاعت بدست
جایگهش، کوه و بیابان شده
طعمهاش از بیخ درختان شده
❈۵❈
رفته ز چین و ختن و هند و روم
مردم بسیار، بدان مرز و بوم
هر که بدان صومعه بشتافتی
عارضه ناگفته، شفا یافتی
❈۶❈
کور در آن بادیه بینا شدی
عاجز بیچاره، توانا شدی
خلق بر او دوخته چشم نیاز
او بسوی دادگر کار ساز
❈۷❈
شب، شدی از دیده نهان روز وار
در کمر کوه، بزندان غار
روز، بعزلتگه خود تاختی
با همه کس، نرد کرم باختی
❈۸❈
صبحدمی، روی ز مردم نهفت
هر در طاعت که توان سفت، سفت
ریخت ز چشم آب و بسر خاک کرد
گرد ز آئینهٔ دل، پاک کرد
❈۹❈
حلقه بدر کوفت زنی بینوا
گفت که رنجورم و خواهم دوا
از چه شد این نور، بظلمت نهان
از چه برنجید ز ما ناگهان
❈۱۰❈
از چه بر این جمع، در خیر بست
اینهمه افتاده بدید و نشست
از چه، دلش میل مدارا نداشت
از چه، سر همسری ما نداشت
❈۱۱❈
ای پدر پیر، ز چین آمدم
از بلد شک، به یقین آمدم
نور تو رهبر شد و ره یافتم
نام تو پرسیدم و بشتافتم
❈۱۲❈
روز، بچشم همه کس روشنست
لیک، شب تیره بچشم منست
گر ز ره لطف، نگاهم کنی
فارغ ازین حال تباهم کنی
❈۱۳❈
ساعتی، ای شیخ، نیاسودهام
باد صفت، بادیه پیمودهام
دیده به بی دیده فکندن، خوش است
خار دل سوخته کندن، خوش است
❈۱۴❈
پیر، بدان لابه نداد اعتبار
گریه همی کرد چو ابر بهار
تا که سر از سجدهٔ شکران گرفت
دیو غرورش ز گریبان گرفت
❈۱۵❈
گفت که این سجده و تسبیح چیست
بر تو و کردار تو، باید گریست
رنج تو در کارگه بندگی
گشت تهی دستی و شرمندگی
❈۱۶❈
زان همه سرمایه، ترا سود کو
تار قماشت چه شد و پود کو
نوبت از خلق گسستن نبود
گاه در صومعه بستن نبود
❈۱۷❈
سست شد این پایه و فرصت شتافت
گم شد و دیگر نتوانیش یافت
عجب، سمند تو شد و تاختی
رفتی و بار و بنه انداختی
❈۱۸❈
دامنت از اخگر پندار سوخت
آنهم گل، زاتش یک خار سوخت
رشته نبود آنکه تو میتافتی
جامه نبود آنکه تو میبافتی
❈۱۹❈
سودگر نفس به بازار شد
گوهر پست تو پدیدار شد
راهروانی که بره داشتی
بر در خویش از چه نگهداشتی
❈۲۰❈
آنکه درش، روز کرم بسته بود
قفل در حق نتواند گشود
نفس تو، چون خودسر و محتاله شد
زهد تو، چون کفر دو صد ساله شد
❈۲۱❈
طاعت بی صدق و صفا، هیچ نیست
اینهمه جز روی و ریا، هیچ نیست
کامنت ها