پروین اعتصامی:به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان
❈۱❈
به جغذ گفت شبانگاه طوطی از سر خشم
که چند بایدت اینگونه زیست سرگردان
چرا ز گوشهٔ عزلت، برون نمیئی
چه اوفتاده که از خلق میشوی پنهان
❈۲❈
کسی به جز تو، نبستست چشم روشن بین
کسی به جز تو، نکردست در خرابه مکان
اگر بجانب شهرت گذر فتد، بینی
بسی بلند بنا قصر و زرنگار ایوان
❈۳❈
چرا ز فکرت باطل، نژند داری دل
چرا بملک سیاهی، سیه کنی وجدان
ز طائران جهان دیده، رسم و راه آموز
ببین چگونه بسر میبرند وقت و زمان
❈۴❈
اگر که همچو منت، میل برتری باشد
گهت بدست نشانند و گاه بر دامان
مرا نگر، چه نکو رای و نغز گفتارم
ترا ضمیر، بداندیش و الکنست زبان
❈۵❈
بما، هماره شکر دادهاند، نوبت چاشت
نخوردهایم بسان تو هیچگه غم دان
بزیر پر، چو تو سر بی سبب نهان نکنیم
زنیم در چمنی تازه، هر نفس جولان
❈۶❈
بهل، که عمر تلف کردنست تنهائی
ندیم سرو و گل و سبزه باش در بستان
بپوش چشم ز بیغوله، نیستی رهزن
بشوی گرد سیاهی ز دل، نه ای شیطان
❈۷❈
نه با خبر ز بهاری، نه آگهی ز خریف
چو مردهای بزمستان و فصل تابستان
بکنج غار، مخز همچو گرگ بی چنگال
گرسنه خواب مکن، چون شغال بی دندان
❈۸❈
به موش مرده، میالای پنجه و منقار
بزرگ باش و میاموز خصلت دونان
بروزگار جوانیت، ماتم پیری است
سیه دلی چو تو، هرگز نداشت بخت جوان
❈۹❈
جهان به خویشتن ایدوست خیره سخت مگیر
که کار سخت، ز کارآگهی شدست آسان
برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش
بیا به خانهٔ ما، باش یکشبی مهمان
❈۱۰❈
تو چشم عقل ببستی، که در چه افتادی
تو بد شدی، که شدند از تو خوبتر دگران
فضیلت و هنر، ای بی هنر، نمود مرا
جلیس بزم بزرگان و همسر شاهان
❈۱۱❈
مرا ز عاج و زر و سیم، ساختند قفس
گهم بخانه نگهداشتند و گه به دکان
ز خویش، بی سبب ای تیره دل چه میکاهی
کمال جوی و سعادت، چه خواهی از نقصان
❈۱۲❈
همیشه می نتوان رفت بیخود و فارغ
هماره مینتوان زیست غمگن و حیران
ز نالههای غم افزای خویش، جان مخراش
ز سوک بیگه خود، خلق را مکن گریان
❈۱۳❈
ز بانگ زشت تو، بس آرزو که گشت تباه
ز فال شوم تو، بس خانمان که شد ویران
چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین
چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان
❈۱۴❈
جواب داد که بر خیره، شوم خوانندم
ز من بکس نرسیدست هیچگونه زیان
عجب مدار، گرم شوق سیر گلشن نیست
تفاوتیست میان من و دگر مرغان
❈۱۵❈
سمند دولت گیتی که جانب همه تاخت
ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان
خوشست نغمهٔ مرغی بساحت چمنی
ولی نه بوم سیه روز، مرغکی خوشخوان
❈۱۶❈
فروغ چهر گل، آن به که بلبلان بینند
برای همچو منی، شورهزار شد شایان
هر آنکسی که تو را پیک نیکبختی گشت
نداد دیدهٔ ما را نصیب، جز پیکان
❈۱۷❈
بسوخت خانهٔ ما زاتش حوادث چرخ
نه مردمیست ز همسایه خواستن تاوان
نکرد رهرو عاقل، بهر گذر گه خواب
نچید طائر آگاه، چینه از هر خوان
❈۱۸❈
چه سود صحبت شاهان، چو نیست آزادی
چرا دهیم گرانمایه وقت را ارزان
به رنج گوشه نشینی و فقر، تن دادن
به از پریدن بیگاه و داشتن غم جان
❈۱۹❈
قفس نه جز قفس است، ار چه سیم و زر باشد
که صحن تنگ همانست و بام تنگ همان
در آشیانهٔ ویران خویش خرسندیم
چه خوشدلیست در آباد دیدن زندان
❈۲۰❈
هزار نکته بما گفت شبرو گردون
چه غم، بچشم تو گر بیهشیم یا نادان
بنزد آنکه چو من دوستدار تاریکیست
تفاوتی نکند روز تیره و رخشان
❈۲۱❈
مرا ز صحبت بیگانگان ملال آید
بمیهمانیم ای دوست، هیچگاه مخوان
تو خود، گهی بچمن خسب و گه بسبزه خرام
که بوم را نه ازین خوشدلی بود، نه از آن
❈۲۲❈
بعهد و یکدلی مردم، اعتباری نیست
که همچو دور جهان، سست عهد بود انسان
ز راه تجربه، گر هفتهای سکوت کنی
نه خواجه ماند و بانو، نه شکر و انبان
❈۲۳❈
بجوی و جر بکنندت بصد جفا پر و بال
برهگذر بکشندت بصد ستم، طفلان
نه جغد رست و نه طوطی، چو شد قضا شاهین
نه زشت ماند و نه زیبا، چو راز گشت عیان
❈۲۴❈
طبیب دهر نیاموخت جز ستم، پروین
بدرد کشت و حدیثی نگفت از درمان
کامنت ها