رهی معیری:تابد فروغ مهر و مه از قطرههای اشک باران صبحگاه ندارد صفای اشک
❈۱❈
تابد فروغ مهر و مه از قطرههای اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک
گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشندلی کجاست که داند بهای اشک ؟
❈۲❈
ماییم و سینهای که بود آشیان آه
ماییم و دیدهای که بود آشنای اشک
گوش مرا ز نغمهٔ شادی نصیب نیست
چون جویبار ساختهام با نوای اشک
❈۳❈
از بس که تن ز آتش حسرت گداخته است
از دیده خون گرم فشانم به جای اشک
چون طفل هرزهپوی به هرسوی میدویم
اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک
❈۴❈
دیشب چراغ دیده من تا سپیده سوخت
آتش افتاد بیتو به ماتمسرای اشک
خوابآور است زمزمه جویبارها
در خواب رفته بخت من از هایهای اشک
❈۵❈
بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم
از بس که دردناک بود ماجرای اشک
کامنت ها