رهی معیری:مردم از درد و نمیآیی به بالینم هنوز مرگ خود میبینم و رویت نمیبینم هنوز
❈۱❈
مردم از درد و نمیآیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمیبینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که میگرید به بالینم هنوز
❈۲❈
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمیگردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل به دامن میفشاند اشک خونینم هنوز
❈۳❈
گرچه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
❈۴❈
خصم را از سادهلوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
کامنت ها