رهی معیری:رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز غرق گل است بسترم از بوی او هنوز
❈۱❈
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز
غرق گل است بسترم از بوی او هنوز
دوران شب ز بخت سیاهم به سر رسید
نگشوده تاری از خم گیسوی او هنوز
❈۲❈
از من رمید و جای به پهلوی غیر کرد
جانم نیارمیده به پهلوی او هنوز
دردا که سوخت خار و خس آشیان ما
نگرفته خانه در چمن کوی او هنوز
❈۳❈
روزی فکند یار نگاهی به سوی غیر
باز است چشم حسرت من سوی او هنوز
یک بار چون نسیم صبا بر چمن گذشت
میآید از بنفشه و گل بوی او هنوز
❈۴❈
روزی که داد دل به گل روی او رهی
مسکین نبود باخبر از خوی او هنوز
کامنت ها