رهی معیری:دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
❈۱❈
دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
نه ز پای مینشیند نه قرار میپذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
❈۲❈
ز شب سیه چه نالم؟ که فروغ صبح رویت
به سپیده سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
❈۳❈
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که بر آسمان نبینی اثر از شهاب ماند
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
کامنت ها