رهی معیری:شب چو بوسیدم لب گلگون او گشت لرزان قامت موزون او
❈۱❈
شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
❈۲❈
گفتمش: ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید؟
قصهپردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
❈۳❈
غنچهٔ خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسهای دادیم و آن را دید شب
❈۴❈
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
❈۵❈
قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایقبان خویش
آنچه را بشنید از یاران خویش
❈۶❈
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
❈۷❈
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهیطبل بلندآواز را
لاجرم فردا از آن راز نهفت
قصهگویان قصهها خواهند گفت
❈۸❈
زن به غمازی دهان وا میکند
راز را چون روز افشا میکند
کامنت ها