رهی معیری:آنکه جانم شد نواپرداز او میسرایم قصهای از ساز او
❈۱❈
آنکه جانم شد نواپرداز او
میسرایم قصهای از ساز او
ساز او در پرده گوید رازها
سر کند در گوش جان آوازها
❈۲❈
بانگی از آوای بلبل گرمتر
وز نوای جویباران نرمتر
نغمهٔ مرغ چمن جانپرور است
لیک دراین ساز سوزی دیگر است
❈۳❈
آنچه آتش با نیستان میکند
ناله او با دلم آن میکند
خسته دل داند بهای ناله را
شمع داند قدر داغ لاله را
❈۴❈
هر دلی از سوز ما آگاه نیست
غیر را در خلوت ما راه نیست
دیگران دل بسته جان و سرند
مردم عاشق گروهی دیگرند
❈۵❈
شرح این معنی ز من باید شنید
راز عشق از کوهکن باید شنید
حال بلبل از دل پروانه پرس
قصه دیوانه از دیوانه پرس
❈۶❈
من شناسم آه آتشناک را
بانگ مستان گریبانچاک را
چیستم من؟ آتشی افروخته
لالهای از داغ حسرت سوخته
❈۷❈
شمع را در سینه سوز من مباد
در محبت کس به روز من مباد
سودم از سودای دل جز درد نیست
غیر اشک گرم و آه سرد نیست
❈۸❈
خسته از پیکان محرومی پرم
مانده بر زانوی خاموشی سرم
عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت
نغمه شادی مرا از یاد رفت
❈۹❈
گرچه غم در سینه خاکم برد
ساز محجوبی بر افلاکم برد
شعلهای چون وی جهانافروز نیست
مرتضی از مردم امروز نیست
❈۱۰❈
جان من با جان او پیوسته است
زآنکه چون من از دو عالم رسته است
ما دوتن در عاشقی پایندهایم
همچو شمع از آتش دل زندهایم
کامنت ها