رهی معیری:تو ای بیبها شاخک شمعدانی که بر زلف معشوق من جا گرفتی
❈۱❈
تو ای بیبها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرفتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید مأوا گرفتی
❈۲❈
قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت پیرایهٔ زلف حورت
دل خود چو از خاکیان واگرفتی
❈۳❈
مگر طایر بوستان بهشتی؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشکسای نسیمی؟
که گیسوی آن سروْبالا گرفتی
❈۴❈
مگر دست اندیشهٔ مایی ای گل؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشینروی یاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی؟
❈۵❈
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی؟
بود موی او جای دلهای مسکین
تو مسکن در آن حلقه بیجا گرفتی
❈۶❈
از آن طره پرشکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی
تو را بود رنگی و بویی نبودت
کنون بوی ازآن زلف بویا گرفتی
❈۷❈
گلی بودی از هر گیا بیبهاتر
کنون زیب از آن روی زیبا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری
کامنت ها