رضیالدین آرتیمانی:هیچ کاری نشد به تدبیرم چه کنم، مبتلای تقدیرم
❈۱❈
هیچ کاری نشد به تدبیرم
چه کنم، مبتلای تقدیرم
با قضا من نه مرد مصلحتم
با قدر، من که و چه تدبیرم
❈۲❈
چون گریزم ز دست بختِ سیاه
پشهٔ پای مانده در قیرم
محنت شهر را امانتدار
غصه دهر را ضمان گیرم
❈۳❈
خم شد از غم قدم بسان کمان
بسکه بر سنگ آمده تیرم
شده نخجیرم از کف و مانده
چشم بر نقش پای نخجیرم
❈۴❈
محنت روزگار گرسنه چشم
کرده از جان خویشتن سیرم
بسکه شایستهام به ناشایست
گبر و ترسا کنند تکفیرم
❈۵❈
در غمش سوختیم و در نگرفت
می ندانم که چیست تقصیرم
اشک و آهم دگر جهان گیر است
شاید ار گوئیم جهان گیرم
❈۶❈
در بهاری چنین چه دلتنگم
در هوائی چنین چه دلگیرم
مطربی کو که پردهای سازد
شاهدی کو که ساغری گیرم
❈۷❈
با جوانان همیشه بازم عشق
هست این پند یاد از پیرم
مرغ و ماهی نمیکشم در دام
شده ماهی و ماه تسخیرم
❈۸❈
گشتهام استخوانی از دردت
بو که سازی نشانه تیرم
در تمول اگر چه هیچ نیم
در توکل ببین جهان گیرم
❈۹❈
چون شوم زیر بار روی زمین
کاسمان اوفتاده در زیرم
غم پیریت در جوانی خور
هست این پند یاد از پیرم
❈۱۰❈
شدهام چون مسخر عشقت
ماه و ماهی شده است تسخیرم
از تف دل چو موم بگدازم
گر ز آهن کنند تصویرم
❈۱۱❈
نه خرابم چنانکه روحاللّه
بتواند نمود تعمیرم
سر بی شور ننگ مردان است
تا کی این ننگ را به سر گیرم
❈۱۲❈
تیر بر من چه میکشی چون من
کشته شصت و دست زهگیرم
در هلاکم چه میکنی تقصیر
می ندانم که چیست تقصیرم
❈۱۳❈
نه چنانست با تو پیوندم
که بریدن توان به شمشیرم
در چه پیچم گر از تو سرپیچم
در که بندم، دل از تو بر گیرم
❈۱۴❈
شرح هجران اگر کنم، ریزد
به دل حرف، خون ز تقریرم
در غمت شام تا سحر چون شمع
سوزم و سوختن ز سر گیرم
❈۱۵❈
بی لبت تلخ کامم از شکر
بیرخت از حیات دلگیرم
گر بخوانی ز شوق، میسوزم
ور برانی ز ذوق، میمیرم
❈۱۶❈
دامن از من مکش که در محشر
خیزم از خاک و دامنت گیرم
همه حیرانی و جنون آرد
گوش کس مشنواد تقریرم
❈۱۷❈
هرگزم دل به هیچ در نگرفت
گر چه هر دم چو شعله در گیرم
غم بیدرد میکشد زودم
چه غم ار درد میکشد دیرم
❈۱۸❈
هیچم از هیچکس نبودی کم
گر بدی زهد و زرق و تزویرم
اشک و آهم رضی جهانگیر است
شاید ار گوییم جهانگیرم
کامنت ها