رضیالدین آرتیمانی:با رخ همچو صبح و زلف چو شام بامدادان بر آی بر لب بام
❈۱❈
با رخ همچو صبح و زلف چو شام
بامدادان بر آی بر لب بام
تا بدانند نور از ظلمت
تا شناسند صبح را از شام
❈۲❈
بگذری گر ز معبد گبران
ور بر آئی به قبلهٔ اسلام
نشناسند زاهدان محراب
نپرستند کافران اصنام
❈۳❈
محض عشوه است مر تو را ترکیب
وز کرشمه است مر تو را اندام
از دعای فرشته بیزارم
گر از آن لب دهی مرا دشنام
❈۴❈
گر بسنجی تو عقل را با عشق
می بدانی تو نور را ز ظلام
نکنی فرق نیک را از بد
نشناسی حلال را ز حرام
❈۵❈
دور از آن آستان نمیمیرم
آه از این روی، آه از این اندام
قصهٔ خود رضی بیا و مگو
از تو چون کس نمیبرد پیغام
کامنت ها