رضیالدین آرتیمانی:غمزه خونریز و عشوه در پی جان چون توان برد دین ودل ز میان
❈۱❈
غمزه خونریز و عشوه در پی جان
چون توان برد دین ودل ز میان
چند از حسرت سراپایت
بیسر و پا شویم و بی دل و جان
❈۲❈
چند گیرم ز غم به دندان دست
آه از دست آن لب و دندان
سرو آزاد جان از ین غم داد
که گرفتار توست پیر و جوان
❈۳❈
آنچنان شد غمش گریبان گیر
که گریبٰان ندانم از دامان
روز وصل تو میروم از هوش
شب مهتاب، وای بر کتّان
❈۴❈
دوست هر چند دشمن است با ما
ما بدو دوستیم از دل و جان
نکند در دلت اثر آهم
چکند باد با دل سندان
❈۵❈
کاش درد دلم فزون نکنی
چون به دردم نمیشوی درمان
گر به عهدت زبون شویم چه باک
سد اسکندریم در پیمان
❈۶❈
سر شوریدهٔ رضی است مگر
که چو گوئی فتاده در میدان
کامنت ها