گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

رضی‌الدین آرتیمانی:هجران اگر نکردی آهنگ زندگانی بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی

❈۱❈
هجران اگر نکردی آهنگ زندگانی بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی
داراست هر که جان برد از چنگ مرگ بیرون ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی
❈۲❈
بی‌عشق کس ممیراد، بی درد کس مماناد کان عار مرگ باشد وین ننگ زندگانی
میبرد زندگانی گر جان ز چنگ مردن کس جان بدر نمیبرد از چنگ زندگانی
❈۳❈
ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگ گویا سرت نخورد است بر سنگ زندگانی
ای آنکه زندگی را بر مرگ می‌گزینی یا رَب مبارک بادت او‌رنگ زندگانی
❈۴❈
پیوسته زندگانی در جنگ بود با ما با مرگ صلح کردیم از ننگ زندگانی
دوری او رضی را نزدیک گشته گویا کاثار مرگ پیداست از رنگ زندگانی

فایل صوتی غزلیات غزل شمارهٔ ۸۹

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها

منصور محمدزاده
2010-11-17T05:21:47
خواهشمند است موارد زیر را اصلاح فرمایید:نادرست:ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگگویا سرت نخورد است بر سنگ زندگانیدرست:ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگگویا سرت نخورده است ( یا: نخوردست ) بر سنگ زندگانی
س.ص.
2014-08-03T05:00:09
نادرست: یا رَب مبارک بادت او‌رنگ زندگانیدرست: یا رَب مبارکت باد او‌رنگ زندگانی
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
2020-02-09T23:34:43
(2)نمی دانم چرا یاد آن مقاله ای افتاده بودم که چند روز پیش خواندمش . مقاله ای که می گفت : «زشت ، زیبای امروز است . »نم نم برگشتم سر گورها . گور چند نفر را شناختم . گور خانم تاج خاله ؛ همان پیر زن کوتاه قدی که دایم روی یک سنگ می نشست و نخ می رسید و بچه های تخس را می ترساند . شنیده بودم که خانم تاج خاله در جوانی هایش ، در نانوایی لواشی مَشت قربان چانه می انداخته و البته خوش حال بودم که از نان هایی که او در پختنشان دخیل بوده نخورده ام . چون من هم با این که تخس نبودم از چهره و خُلقِ تنگ او می ترسیدم . گور بعدی گور بی بی ناز خاله بود . البته او چهره ی بهتری از خانم تاج خاله داشت ولی یکی از چشم هایش کور و بدشکل بود و من دل آن را نداشتم که زیاد به صورتش زل بزنم . او را بیش تر فانوس به دست ، به یاد می آورم که دایم می خواست به مسجد آن ور خط برود و در مراسم شبانه ی آن جا شرکت کند . گور کنار دستی اش گور عمه حلیمه بود . عمه حلیمه ، زن قد بلندی بود که من ـ حالا دوست نداشته باشم ـ آن وقت ها خیلی دوست داشتم به او سلام بدهم چون همیشه در پاسخ سلام بچه ها می گفت : «سلام خوش اخلاق» . گور بغلی عمه حلیمه ، گور عمو براتعلی بود . عمو براتعلی شوهر عمه حلیمه بود . آن وقت ها من اسم او را دقیق نمی دانستم و فکر می کردم اسمش «اَنبارتَلی» است و هر چه به معنی اسمش فکر می کردم هیچ چیز از آن نمی فهمیدم . او را بیش تر روی یک صندلی به یاد می آورم که با یک عینک سیاه و ضخیم و ریش و سبیل کوتاه شده ی یک دست سفید ، در آفتاب کم جان زمستان ، دَم مغازه ی خواربارفروشی اش می نشست . چندتا گور آن طرف تر ، گور عباس بِش بود . عباس بِش هیکل بزرگ و پنج گونه ای داشت و خُل می زد . بعضی از بچه ها می گفتند او دو جنسه است . خانه اش اطراف مسجد آن ور خط بود و من از ترس او زیاد مسجد نمی رفتم . عباس بِش دایم با یک دوچرخه در خیابان و کوچه ها ول می چرخید و دنبال بچه هایی می گذاشت که به او می گفتند عباس بِشی دُورش کِشی ... دوتا قبر آن ور عباس ، قبر رضا دیوانه بود . مرد سیاه سوخته ای که ریش و سبیل مشکی درهم رفته ای داشت و می گفتند از وقتی که دختر مورد علاقه اش با کسی دیگر ازدواج کرد به این حال و روز افتاد ...دیگر دلم نمی خواست به گورها و آدم هایش فکر کنم . عقربه هایی که آن پیرزن به من داده بود را یک گوشه از قبرستان چال کردم و از آن جا دور شدم . همه جا را برف پوشانده بود .احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ 15 بهمن 98
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
2020-02-04T12:16:59
ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی . رضی الدین آرتیمانی(1)طرف هایِ عصر بود . باد می وزید . از آن بادها که بویِ برف می دهند . داشتم از دور به آغلی متروک نگاه می کردم .گاو و گوسفند همیشه مرا یاد کارتون «بچه های آلپ» می اندازد . من آن وقت ها عاشق «پِگینِ پیر» بودم . همان پیرمردی که در یک کلبه یِ جنگلی ، مدام چوب می تراشید و از آن ها مجسمه هایِ جورواجور می ساخت . من همیشه فکر می کردم «پگینِ پیر» باید همان معشوقه ی «خانمِ هاویشام» در کارتون «آرزوهای بزرگ» باشد ...باد ، جیرجیرِ درِ آغل را در آورده بود . در آغل لَق می زد . درِ آغل را تا آخر باز کردم . پیرزنی روی کاه هایِ کم پشت و کهنه دراز کشیده بود و مدام به یک ساعتِ بی عقربه می خندید . پیرزن موهای سفیدش را از دو طرف بافته بود . مرا که دید بلند شد، جلو آمد و نشست روبه رویِ من و شروع کرد به آرایشِ خودش . اول از لب و بعد سُرمه و سرخیِ گونه ... پیرزن دوباره بلند شد . هیکلش مثلِ در آغل لَق می زد . دوتا عقربه یِ ساعت در کفِ دستِ من گذاشت و به سمت دور دست ها چشمک زد . یک گاری از سمتِ همان دور دست ها پیدا شد . گاریچی پیرمردِ لُختِ لاغر اندامی بود و قدِ بلندی داشت . صورتِ کشیده اش پشتِ یک عینکِ سیاه و ضخیم ، دایم وول می خورد . رویِ شانه اش یک جغد نشسته بود . جغدی که خیلی شبیه «عموجغدِشاخدار » تویِ کارتونِ «بنر» بود . تازه خودِ «عموجغدِشاخدار» هم مرا خیلی یادِ جغدی می انداخت که «صادق هدایت» در نقاشی هایش می کشید .گاری مرا به سمتِ یک گورستانِ قدیمی بُرد و خودش از آن جا دور شد . وارد گورستان که شدم دیدم سَرِ هرگور یک چمدانِ زهوار در رفته یِ از دُور خارج شده گذاشته اند . داشتم به چمدان ها و خرت و پرت هایِ درونشان فکر می کردم که از مکالمه یِ دو نفر متوجه شدم که غارِ اصحابِ کهف ته همین گورستان است . بی معطلی راه افتادم به طرف تَهِ گورستان . دَهنه یِ غار خیلی کوچک بود . دهنه ای که با یک سنگِ سیاهِ بَرّاق بسته شده بود . سنگی که اصلاً تکان نمی خورد . گوشم را به دهنه یِ غار چسباندم صدایِ آهنگِ پلنگِ صورتی می آمد ...احمد آذرکمان ـ حسن آباد فشافویه ـ 15 بهمن 98