رضاقلی خان هدایت:شیخ الاصفیا شیخ فرید الدین محمد و ابوطالب کنیت آن جناب بود و جناب شیخ مجدالدین بغدا...
شیخ الاصفیا شیخ فرید الدین محمد و ابوطالب کنیت آن جناب بود و جناب شیخ مجدالدین بغدادی که از خلفای شیخ نجم الدین کبری است وی را تربیت فرمود. جناب شیخ از اکابر این طبقه است و در عُلو حال وی کس را مجال سخن نیست. کما قال المولوی:
هفت شهر عشق را عطار گشت
هفت شهر عشق را عطار گشت
❈۱❈
ما همان اندر خم یک کوچهایم
شیخ محمود شبستری به تقریبی در گلشن فرماید:
نظم
مرا از شاعری خود عار ناید
که در صد قرن چون عطار ناید
و تا نپنداری که این دو بزرگ نه سخنی بی تحقیق گفتهاند. زیرا که شیخ فریدالدین محمد به ابتدا مانند آبای معظم خود صاحب ثروت و مکنت و جامع فضائل و حاوی خصائل و در حکمت الهی و طبیعی بی نظیر و همتا و عطار خانههای نیشابور همگی متعلق به جناب شیخ بوده و خود در دواخانهٔ خاصه همه روزه بیماران را معالجه میفرموده و اغلب را دوا از دواخانهٔ خود میداده و استاد شیخ در این علم و عمل شیخ مجدالدین بغدادی حکیم خاصهٔ خوارزم شاه قطب الدین محمد بوده و بعد از فراغت از معالجات شیخ به نظم مثنویات میپرداخته. چنانکه در کتاب خسرونامه میفرماید:
و تا نپنداری که این دو بزرگ نه سخنی بی تحقیق گفتهاند. زیرا که شیخ فریدالدین محمد به ابتدا مانند آبای معظم خود صاحب ثروت و مکنت و جامع فضائل و حاوی خصائل و در حکمت الهی و طبیعی بی نظیر و همتا و عطار خانههای نیشابور همگی متعلق به جناب شیخ بوده و خود در دواخانهٔ خاصه همه روزه بیماران را معالجه میفرموده و اغلب را دوا از دواخانهٔ خود میداده و استاد شیخ در این علم و عمل شیخ مجدالدین بغدادی حکیم خاصهٔ خوارزم شاه قطب الدین محمد بوده و بعد از فراغت از معالجات شیخ به نظم مثنویات میپرداخته. چنانکه در کتاب خسرونامه میفرماید:
❈۲❈
مصیبت نامه کاندوه نهان است
الهی نامه کاسرار عیان است
به داروخانه کردم هر دو آغاز
چه گویم زود رستم زین و آن باز
❈۳❈
به داروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبضم مینمودند
میان آن همه گفت و شنیدم
سخن را به از این رویی ندیدم
❈۴❈
مصیبت نامه زاد رهروان است
الهی نامه گنج خسروان است
جهانِ معرفت اسرارنامه است
بهشتِ اهلِ دل مختارنامه است
❈۵❈
مقامات طیور ما چنان است
که مرغ عشق را معراج جان است
چو خسرونامه را طرزی عجیب است
ز طرزِ او که و مه با نصیب است
❈۶❈
کسی کو چون منی را عیب جوی است
همی گوید که او بسیارگوی است
٭٭٭
آنچه از حالات جناب شیخ غیرمعروف بود به ابیات او اثبات کردیم تتمّهٔ احوالات جناب شیخ در کتب متداوله مؤالف و مخالف مسطور و سبب ترک و تجرید آن جناب مشهور است. ولادت آن جناب در سنهٔ ۵۴۰ و شهادتش در سنهٔ ۶۱۸ در دست ترکی در فتنهٔ چنگیزی به سعادت شهادت فایض شد و آن ترک پس از اطلاع تائب شد و در سر مزار مجاور بود، تا رحلت نمود. اشعار حقایق آثار جناب شیخ زیاده از صدهزار است. گویند کتب شیخ یکصد و چهارده جلد است. اسامی بعضی ازمثنویات و کتب آن جناب که فقیر زیارت نموده، بدین موجب است، اسرارنامه، منطق الطیر، الهی نامه، جوهر ذات، تذکرة الاولیا، هیلاج نامه، مظهر العجایب، وصلت نامه، لسان الغیب، اشترنامه، مختارنامه، مفتاح الفتوح، مصیبت نامه، گل وخسرو موسوم به خسرونامه، دیوان قصاید و غزلیات و به غیر این کتب، کتب متعدده دارد که هنوز مطالعه نشده است. با وجود اینکه غالب اشعار خود را در غلبهٔ حال فرموده است، اشعار نیکو دارد. الحق سخنش تازیانهٔ اهل سلوک است. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار آن جناب در این کتاب مستطاب قلمی شد:
آنچه از حالات جناب شیخ غیرمعروف بود به ابیات او اثبات کردیم تتمّهٔ احوالات جناب شیخ در کتب متداوله مؤالف و مخالف مسطور و سبب ترک و تجرید آن جناب مشهور است. ولادت آن جناب در سنهٔ ۵۴۰ و شهادتش در سنهٔ ۶۱۸ در دست ترکی در فتنهٔ چنگیزی به سعادت شهادت فایض شد و آن ترک پس از اطلاع تائب شد و در سر مزار مجاور بود، تا رحلت نمود. اشعار حقایق آثار جناب شیخ زیاده از صدهزار است. گویند کتب شیخ یکصد و چهارده جلد است. اسامی بعضی ازمثنویات و کتب آن جناب که فقیر زیارت نموده، بدین موجب است، اسرارنامه، منطق الطیر، الهی نامه، جوهر ذات، تذکرة الاولیا، هیلاج نامه، مظهر العجایب، وصلت نامه، لسان الغیب، اشترنامه، مختارنامه، مفتاح الفتوح، مصیبت نامه، گل وخسرو موسوم به خسرونامه، دیوان قصاید و غزلیات و به غیر این کتب، کتب متعدده دارد که هنوز مطالعه نشده است. با وجود اینکه غالب اشعار خود را در غلبهٔ حال فرموده است، اشعار نیکو دارد. الحق سخنش تازیانهٔ اهل سلوک است. تیمّناً و تبرّکاً برخی از اشعار آن جناب در این کتاب مستطاب قلمی شد:
مِنْقَصائِدِهِ
سبحان خالقی که صفاتش ز کبریا
❈۷❈
بر خاک عجز میفکند عقل انبیاء
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت عزّت خدا
آخر به عجز معترف آیند کی اله
❈۸❈
دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذرّه در هوا
و آنجا که بحر نامتناهی است موج زن
❈۹❈
شاید که شبنمی نکند قصدِ آشنا
عقلی که میبرد قدحی در دلش ز دست
چون آورد به معرفتِ کردگار پا
بر عرش ذرّه ذرّه خداوند مستوی است
❈۱۰❈
چه ذره در اسفل و چه عرش در علا
در جنب حق نه ذرّه بود ظاهر و نه عرش
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
ای از فنای محض به دیدار آمده
❈۱۱❈
اندر قبای محض کجا ماندت بقا
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل
از هستی مجازی خود شو به کل فنا
و له ایضاً فی المعارف
❈۱۲❈
وقتکوچاست الرحیل ای دل ازین جای خراب
تا ز حضرت سوی جانت ارجعی آید خطاب
گر چنان گردی جدا از خود که باید شد جدا
ذرّهای گردد به پیش نور جانت آفتاب
❈۱۳❈
تو چنان دانی که هستی با بزرگان هم عنان
باش تا زین جای فانی پای آری در رکاب
تکیه بر طاعت مکن زیرا که در آخر نفس
هیچکس را نیست آگاهی که چون یابد مآب
❈۱۴❈
ما همه ناآگهیم آباد بر جان کسی
کز سر ناآگهی نگذشت زین دیرِ خراب
٭٭٭
برگذر ای دل غافل که جهان درگذر است
❈۱۵❈
خود همه کارجهان رنج دل و دردسر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
❈۱۶❈
شکن طّرّهٔ مشکین و لب چون شکر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن پوش وهنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
چون هیچ جای نیست که اونیست جمله اوست
❈۱۷❈
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
٭٭٭
تو نیستی و بستهٔ پندار هستیای
پندار هستی تو، تو را کرده مبتلا
❈۱۸❈
٭٭٭
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
از راه پنج حس تو فروبند هفت در
پس بر صراط شرع روان کرده گوش دار
❈۱۹❈
زیرا که هست زیر صراط آتشِ سقر
گر مرد راه بین شدهای عیب کس مبین
از زاغ چشم بین و ز طاووس دم نگر
ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازاین
❈۲۰❈
ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر
وَلَهُ ایضاً فی الحَقائقِ
چشم بگشا که جلوهٔ دیدار
متجلی است از در و دیوار
❈۲۱❈
نحن اقرب الیه آمده است
دور افتادهای تو از پندار
احد است و اگر تو بشماری
واحدیت رساندت به هزار
❈۲۲❈
به همین دیده بنگری ظاهر
صورت خویش را به صورت یار
هر که اینجا ندید محروم است
در قیامت ز لذت دیدار
❈۲۳❈
انا لیلی بگو اگر مردی
ورنه چون ابلهان سری میخار
گر بمیری تو پیشتر ز اجل
نکند در تو تیر و خنجرکار
❈۲۴❈
در شریعت بود هر آنچه حلال
در طریقت همان بود مردار
چون حقیقت نقاب برگیرد
هر دو یک گردد ای نکو کردار
❈۲۵❈
این بت ار بشکنی چو ابراهیم
گر در آتش روی شود گلزار
هرکه او سر دهد زهی سرمست
هرکه او سر برد زهی عیار
❈۲۶❈
از برای غریب خود، خود گشت
جلوه در قد و در قدم رفتار
تاب در زلف و وسمه بر ابرو
سرمه در چشم و غازه بر رخسار
❈۲۷❈
رنگ در آب و آب در یاقوت
بوی در مشک و مشک در تاتار
قُم بِاِذْنی وَقُمْبِاذْنِ اللّه
هر دو یک نغمه آمد از لب یار
❈۲۸❈
هرکه از وی نزد اناالحق سر
او بود از جماعتِ کفار
روزه حفظ دل است از خطرات
پس بود با مشاهده افطار
❈۲۹❈
حج چه باشد ز خود سفرکردن
به کجا جانبِ بِدایتِ کار
غسل چه بود به ورطهٔ توحید
غوطه خوردن بر آمدن به کنار
❈۳۰❈
بعد تجرید بایدت تفرید
یعنی از آخرت شدن بیزار
وحی چه بود هر آنچه در دل تو
سر زند از نتایج اسرار
❈۳۱❈
جان من وقت را غنیمت دان
تا ابوالوقت خواندت هشیار
وله ایضاً فی المواجید
گرچه بسیاری رسن بازی فکرت کردهام
❈۳۲❈
بیش ازین چیزی نمیدانم که سر در چنبرم
گر بگویم آنچه از اندیشه در جان من است
یا چو من حیران بمانی یا نداری باورم
٭٭٭
❈۳۳❈
ای روی در کشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
غیر تو هرچه هست سراب و نمایش است
کآنجا نه اندک است و نه بسیار آمده
❈۳۴❈
آنجا حلول کفر بود اتحاد هم
کاین وحدت است لیک به تکرار آمده
یک عینِ متفق که جز او ذرّهای نبود
چون گشت ظاهر این همه انوار آمده
❈۳۵❈
گر هر دو کون موج برآرند صد هزار
جمله یکیست لیک به صدبار آمده
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت
معشوق را که دیده طلبکار آمده
❈۳۶❈
با این همه ستارهٔ اسرار چون فلک
سر گشتگی نصیبهٔ عطار آمده
٭٭٭
گر سخن بر وفق علم هر سخنور گویمی
❈۳۷❈
شک نباشد گر سخن با خلق کمتر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یکره بمرد
❈۳۸❈
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو یکی غوّاص شیر اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایبهای این دریای گوهر گویمی
کو سکندر حِکْمتی دانش پژوه و تشنه دل
❈۳۹❈
تا صفات آب و خضر و حوض کوثر گویمی
٭٭٭
الا ای یوسف قدسی برآ از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
❈۴۰❈
هزاران چشم میباید که برکارِ تو خون گرید
تو خود گو بادوروزه عمرهمچون گل چه خندانی
بر آن مرکب مگر خود را به مقصد افکنی زاینجا
که مرکب چون فروگیرد تو بی مرکب فرومانی
❈۴۱❈
ترادرراه یک یک دم چومعراجیاست سوی حق
ز یک یک پایه برترمیگذرچندان که بتوانی
گرفتم در بهشتِ نسیه نتوانی رسیدن تو
ولی خود را ازین دوزخ که نقد تست برهانی
❈۴۲❈
اگر خواهی که تو بی تو همی چیزی به کف آری
تویی این پرده در راه تو بوک این پرده بدرانی
تو چون دربند صدچیزی خدا را بنده چون گردی
که تودربند هر چیزی که هستی بندهٔ آنی
❈۴۳❈
گرفتار آمده در صد بلا با این همه دشمن
نه یک همدرد صاحب دل نه یک همراز ربانی
به گرد این عمل داران مگرد ار علم و دین داری
که مشتی آدمی خوارند این دیوانِ دیوانی
❈۴۴❈
چو یونان آب بگرفته است خاکِ راه یثرب شو
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
خداوندا در این وادی برافروز از کرم نوری
مگر گم کردهٔ خود بازیابد عقلِ انسانی
❈۴۵❈
خداوندا بحق آنکه میدانی که چونم من
که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّهُ
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
❈۴۶❈
کز هرچه بود درمان درد است یار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش طالبان را غم یادگار ما را
٭٭٭
❈۴۷❈
عشق بستان و خویشتن بفروش
که نکوتر ازین تجارت نیست
پر شد از دوست هر دو کون ولیک
سوی او زهرهٔ اشارت نیست
❈۴۸❈
٭٭٭
بر ما چو وجود نیست ما را
چندان غم و رنج بی کران چیست
چون هست یقین که نیست جز تو
❈۴۹❈
آوازهٔ این همه گمان چیست
٭٭٭
وصل تو گنجی است هم پنهان ز خود
هرکه گوید یافتم دیوانهایست
❈۵۰❈
٭٭٭
سودی نه که نقاش کشد صورت سیمرغ
چون صورت سیمرغ بعینه نه همان است
٭٭٭
❈۵۱❈
تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد این ره
اول قدم درین راه بر چرخ هفتمین است
٭٭٭
ز نیک و از بد و از کفر و دین و علم و عمل
❈۵۲❈
برون شدم که برون زین بسی مقامات است
٭٭٭
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تامشغول عشقی عشق بند است
❈۵۳❈
اگردر عشق از عشقت خبر نیست
ترا این عشق عشق سودمند است
هر آن مستی که بشناسد سر از پا
ازو دعوی مستی ناپسند است
❈۵۴❈
٭٭٭
تو از دریا جدایی و عجب بین
ز تو یک لحظه این دریا جدا نیست
خیال کج مکن اینجا و بشناس
❈۵۵❈
که هر کو در خداگم شد خدا نیست
بیگانه شدم ز هر دو عالم
وآگه نه که آشنایِ من کیست
٭٭٭
❈۵۶❈
چون کس نیافت از دهن تنگِ او خبر
هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد
٭٭٭
لب دریا همه کفراست ودریا جمله دین داری
❈۵۷❈
ولیکن گوهر دریا ورای کفرو دین باشد
درین دریا که من هستم نه دریایم
نداند هیچکس این سرّمگر آنکو چنین باشد
توصاحبنفسیایغافلمیان خاک وخونمیخور
توصاحبنفسیایغافلمیان خاک وخونمیخور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
تو چون نفسی ز سرتاپای کی یابی کمالِ دل
❈۵۸❈
کمالِ دل کسی داند که مردی راه بین باشد
٭٭٭
روی صحرا همه چون پرتو خورشید گرفت
که تواند نفسی سایه در آن صحرا شد
❈۵۹❈
بود و نابود تو یک قطرهٔ آبست همی
که ز دریا به کنار آمد و در دریا شد
هرکه امروز معاین رخ دلدار ندید
طفل راه است که او منتظر فردا شد
❈۶۰❈
٭٭٭
آنچه میجویند بیرونِ دو عالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده ازهم بردرند
٭٭٭
❈۶۱❈
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی بصر
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
❈۶۲❈
٭٭٭
در عشق چو من توام تو من باش
یک پیرهن است گو دو تن باش
٭٭٭
❈۶۳❈
یک ذره سواد فقر در باخت
شد هر دو جهان ازو سیه پوش
٭٭٭
گو: بد کنند در حق ما خلق زانکه ما
❈۶۴❈
با کس نه داوری و مکافات میکنیم
٭٭٭
سگی کاندر نمکزار اوفتد گم گردداندروی
من این دریای پرشورازنمککمترنمیدانم
❈۶۵❈
٭٭٭
هرآن نقشی که بر صحرا نهادیم
تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم
چو آدم را فرستادیم بیرون
❈۶۶❈
جمال خویش بر صحرا نهادیم
مشو مغرور چندین نقشِ زیبا
بنای جمله بر دریا نهادیم
٭٭٭
❈۶۷❈
هیچکس را ندهد دنیی و دین دست به هم
هرکه گوید که دهد خنجر انکار کشیم
٭٭٭
بوالعجب دردیست درد عشق جانان کاندرو
❈۶۸❈
دردم افزون میشود چندانکه درمان میکنم
٭٭٭
در عشق او دلی است ز خود بی خبر مرا
وز هرچه زین گذشت خبر نیست دیگرم
❈۶۹❈
٭٭٭
قرب سی سال بود تا که همی کندم جان
که به جان راه برم راه نبردم به تنم
٭٭٭
❈۷۰❈
گر در غلط اوفتیم در علم
کی در غلط اوفتیم در عین
٭٭٭
ترسم که هیچ عاشق پایان ره نداند
❈۷۱❈
و آن ماه روی ما را رخ در حجاب مانده
در بحر عشق دُرّی است از چشمِ غیر پنهان
ما جمله غرق گشته و آن درّ، درآب مانده
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون برشد
❈۷۲❈
نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده
٭٭٭
تا بستهای به مویی زان موی در حجابی
چه کوهی و چه کاهی چون پای بست باشی
❈۷۳❈
٭٭٭
این پرده از نهادت بردار همچو مردان
در پرده درنیایی تا پرده در نگردی
درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
❈۷۴❈
درمان مجوی دل را گر زنده جان به دردی
مِنْرُباعیّاتِهِ
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
❈۷۵❈
تو پای به راه درنه وهیچ مپرس
هم راه بگویدت که چون باید رفت
٭٭٭
جانت به گو تنی در افتاد و برفت
❈۷۶❈
جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
از موت و حیات چند پرسی از من
خورشید به روزنی در افتاد و برفت
٭٭٭
❈۷۷❈
چندین دربسته بی کلید است چه سود
کس نام گشادن نشنیده است چه سود
پیراهن یوسف است یک یک ذرات
یوسف ز میانه ناپدید است چه سود
❈۷۸❈
٭٭٭
صد دریا نوش کرده وندر عجبیم
تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم
از خشک لبی همیشه دریا طلبیم
❈۷۹❈
ما دریاییم خشک لب زان سببیم
٭٭٭
کو راهروی که رهنوردش گویم
یا سوختهای که اهل دردش گویم
❈۸۰❈
هر کس که میان شغل دنیا نفسی
با او باشد هزار مردش گویم
٭٭٭
میپنداری که جان توانی دیدن
❈۸۱❈
اسرار همه جهان توانی دیدن
هرگاه که بینش تو گردد به کمال
کوریِ خود آن زمان توانی دیدن
٭٭٭
❈۸۲❈
نه سوختگی شناسم و نه خامی
در مذهب من چه کام چه ناکامی
گویی که به صد کسم نگه میدارند
ور نه بپریدمی ز بی آرامی
❈۸۳❈
مِنْمثنوی اسرارنامه
نبینم در جهان مقدار مویی
که او را نیست با روی تو رویی
جهان از تو پر و تو در جهان نه
❈۸۴❈
همه در تو گم و تو در میان نه
خموشیّ تو از گویایی تست
نهانی تو از پیدایی تست
تو را با ذرّه ذرّه راه بینم
❈۸۵❈
دو عالم ثَمَّ وَجْهُ اللّه بینم
دویی را نیست ره در حضرتِ تو
همه عالم تویی و قدرتِ تو
نکو گویی نکو گفته است در ذات
❈۸۶❈
که التوحیدُ اِسقاطُ الاضافات
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهرهٔ آهی نداریم
دو عالم جمله بر گفتار ماندند
❈۸۷❈
همه در پردهٔ پندار ماندند
خدا را جز خدا یک دوست کس نیست
که در خوردِ خدا هم اوست کس نیست
ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ
❈۸۸❈
چه سر چه پا همه هیچیم در هیچ
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی در چشم تو عالم سیاه است
ببین آخر اگر داری حضوری
❈۸۹❈
که هر دم میرسد از دوست نوری
میان خواب و بیداریم حالی است
که جانم را درو وجد وکمالی است
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
❈۹۰❈
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
دو گیتی را نجوید هرکه مرد است
یکی را جوید او کاین هر دو گرد است
علی الجمله یقین بشناس مطلق
❈۹۱❈
که از حق نیست برخوردار جز حق
برو بشتاب آخر تا ز جایی
به گوشت آید آواز درایی
ز دنیا تا به عقبا نیست بسیار
❈۹۲❈
ولی در ره وجود تست دیوار
درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی چشمی و عالم جز یکی نیست
اگر اشیاء چنین بودی که پیداست
❈۹۳❈
سؤال مصطفی کی آمدی راست
نه با حق مهترِ دین گفت الهی
به من بنمای اشیا را کماهی
خدا داند که این اشیا چگونه است
❈۹۴❈
که در چشم تو اکنون باژگونه است
دو عالم غرقِ یک دریای نور است
ولیکن نقش عالمها غرور است
اگر آلایشی داری به کاری
❈۹۵❈
در آلایش بمانی روزگاری
همه شرکت حواسِ تست در راه
همه ابلیس و دیوانند بدخواه
همه مرگ تو خوی ناخوشِ تست
❈۹۶❈
همه خشمت به دوزخ آتش تست
هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون
نخواهد بود حالت از دو بیرون
اگر آلودهای پالوده گردی
❈۹۷❈
وگر پالودهای آسوده گردی
اگر در پردهای در پرده باشی
در آن چیزی که در او مرده باشی
به دنیا گر به مرگ افتادنِ تست
❈۹۸❈
به عقبی ور به مردن زادنِ تست
اگر بی هیچ نوری مرده باشی
میان صد هزاران پرده باشی
ز خود غایب مشو در هیچ حالی
❈۹۹❈
که تا هر ساعتی گیری کمالی
در اول نقطهای گشتی هم اینجا
کنون از عرش بگذشتی هم اینجا
همان بودی که بودی لیک آنست
❈۱۰۰❈
که این ساعت ترا از حق نشان است
نشانی نه هویدا نه نهانی است
نشانی نه که عین بی نشانی است
ز دو چیزت کمال است اندرین راه
❈۱۰۱❈
فنای محض یا نه جانِ آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
اگر یک دم بگیرد دردِ دینت
❈۱۰۲❈
شود علم الیقین عین الیقینت
چو علمت هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
شتر مرغی که گاهِ کار کردن
❈۱۰۳❈
چو مرغی و چو اشتر گاهِ خوردن
درین دریا که قعرش بی کنار است
عجایب در عجایب بی شمار است
چو دریا در تغیر باش دایم
❈۱۰۴❈
چو مردان در تفکر باش دایم
اگر صد قرن یابی زندگانی
نیابی خویشتن را و ندانی
چو فهم تو تو باشی او نباشد
❈۱۰۵❈
اگر وصفش کنی نیکو نباشد
بدو بشناس او را راهت این است
طریقِ جانِ معنی خواهت این است
تو شاهی هم به آخر هم به اول
❈۱۰۶❈
ولی بیننده را چشمی است احول
دو میبینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله تویی خود
بسی خورشید اندر دشت تابد
❈۱۰۷❈
ولیکن دشت او را برنیابد
کس آگه نیست از سر الهی
اسیرانیم از مه تا به ماهی
بقایِ ما بلای ماست ما را
❈۱۰۸❈
که راحت در فنای ماست ما را
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی
نه بتوان گفت، نه خامش توان بود
❈۱۰۹❈
نه آگه ماند و نه بیهش توان بود
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر می ندانم
نداری در همه عالم کسی تو
❈۱۱۰❈
چرا بر خود نمیگریی بسی تو
مِنْمثنوی الهی نامه
که گر صد آشنا در خانه داری
چو مردی آن همه بیگانه داری
❈۱۱۱❈
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
در آن یک دم دو عالم را بگیری
نمیبینم ترا آن مردی و زور
که بر گردون روی نارفته در گور
❈۱۱۲❈
زیان آمد همه سود من و تو
فغان از زاد و از بود من و تو
اگرچه جای تو در زیر خاک است
ولیکن جانِ پاک از خاکِ پاک است
❈۱۱۳❈
حریصی بر سرت کرده فساری
ترا حرص است و اشتر را مهاری
ز مشرق تا به مغرب گر امام است
امیرالمؤمنین حیدر تمام است
❈۱۱۴❈
علی چون با نبی باشد ز یک نور
یکی باشند هر دو وز دویی دور
جهان گر پر سپید و پر سیاه است
همی دان کان لباسِ پادشاه است
❈۱۱۵❈
بسی جامه است شه را در خزانه
مبین جامه تو شه را دان یگانه
تفحص گر کنی از نقدِ جانت
تحیر بیش گردد هر زمانت
❈۱۱۶❈
طریقت چیست عیبِ راه دیدن
کم آزاری سبکباری گزیدن
درین عالم کمال امکان ندارد
که گرماه است جز نقصان ندارد
❈۱۱۷❈
مِنْمثنوی مصیبت نامه
چند گویم کانچه گویم آن نهای
چند جویم کانچه جویم آن نهای
جمله یک ذاتست اما متصف
❈۱۱۸❈
جمله یک حرف است اما مختلف
گرچه یک ذاتست من دانا نیام
گرچه یک راه است من بینا نیام
نیست جز واماندگی بشتافتن
❈۱۱۹❈
زانکه هست این یافتن نایافتن
در میان چار خصم مختلف
کی توانی شد به وحدت متصف
گرمیت در خشم و شهوت میکشد
❈۱۲۰❈
خشکیت در کبر و نخوت میکشد
سردیت افسرده دارد بر دوام
تَرّیت رعنایی افزاید مدام
جانْت را عشقی بباید گرم گرم
❈۱۲۱❈
ذکر را رطب اللسانی نرم نرم
زهد خشکت باید از تقوی و دین
آه سردت باید از برد الیقین
تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
❈۱۲۲❈
اعتدال جانت نیکوتر بود
ای جهانی درد همراهم ز تو
درد دیگر وام میخواهم ز تو
درد چندانی که داری میفرست
❈۱۲۳❈
لیک دل را نیز یاری میفرست
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
از خود و از دو جهان یکسر ببر
علم جز بحرِ حیات خود مخوان
❈۱۲۴❈
در شفا خواندن نجات خود مدان
راهرو را سالک ره فکر اوست
فکر کان از مستفادِ ذکر اوست
ذکر باید گفت تا فکر آورد
❈۱۲۵❈
صد هزاران معنی بکر آورد
فکرت عقلی بود کفار را
فکرت قلبی است مرد کار را
کار فکر ار لاجرم یک ساعت است
❈۱۲۶❈
بهتر از هفتاد ساله طاعت است
هر کجا کانجا بمانی بسته تو
تا ابد آنجا بمانی خسته تو
راست میرو جهد میکن هوش دار
❈۱۲۷❈
بار میکش خار میخور گوشدار
صوفیای نتوان به کس آموختن
در ازل این خرقه باید دوختن
میندانم کاین ندانم از کجاست
❈۱۲۸❈
زهد و عقل و عشق و جانم از کجاست
در حقیقت گر قدم خواهی زدن
محو گردی تا که دم خواهی زدن
محو باید مرد از هر دو سرای
❈۱۲۹❈
پای از سر ناپدید و سر ز پای
میروم گریان چو میغ از آمدن
آه از این رفتن دریغ از آمدن
با چنین عمری که بیش از برق نیست
❈۱۳۰❈
گر بخندی ور بگریی فرق نیست
کار بیرون است از تصویرِ تو
چند جنبانم سرِ زنجیر تو
کاملی گفته است میباید بسی
❈۱۳۱❈
علم و حکمت تا شود گویا کسی
بلکه باید عقل بی حد و قیاس
تا شود خاموش یک حکمت شناس
ای دریغا هیچکس را نیست باب
❈۱۳۲❈
دیدهها کور و جهان پر آفتاب
ای ز پیداییِ خود بس ناپدید
جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
مِنْمثنوی منطق الطیر
❈۱۳۳❈
عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
وز صفاتت ذرّهای آگاه نیست
جملهٔ عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمیبینم نشان
❈۱۳۴❈
آن زمان کو را عیان جویی نهانست
و آن زمان کو را نهان جویی عیانست
ور به هم جویی چو بی چون است او
آن زمان از هر دو بیرون است او
❈۱۳۵❈
قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
زو نشان جز بی نشانی کس نیافت
چارهای جز جان فشانی کس نیافت
❈۱۳۶❈
آن مگو کان در اشارت نایدت
دم مزن چون در عبارت نایدت
نه اشارت میپذیرد نه بیان
نه کسی زو علم دارد نه نشان
❈۱۳۷❈
تو مباش اصلا کمال این است و بس
تو ز خود گم شو وصال این است و بس
وَلَهُ قَدَّسَ اللّهُ تَعالَی سِرَّهُ
هست ما را پادشاهی بی خلاف
❈۱۳۸❈
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطانِ طیور
او به ما نزدیک و ما زان مانده دور
گر نشان یابیم ازو کاری بود
❈۱۳۹❈
ورنه بی او زیستن عاری بود
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانکه عشقش کار هر دیوانه نیست
هر لباسی کان به صحرا آمده است
❈۱۴۰❈
سایهٔ سیمرغِ والا آمده است
گر ترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بی خیال
گر ترا پیدا شود یک فتحِ باب
❈۱۴۱❈
تو درونِ سایه بینی آفتاب
سایه در سیمرغ گم بینی مدام
خود همه سیمرغ بینی والسلام
سد ره جان است جانْایثار کن
❈۱۴۲❈
پس برافکن دیده و دیدار کن
ذرّهای عشق از همه عشاق به
ذرّهای درد از همه آفاق به
بود در اول همه بی حاصلی
❈۱۴۳❈
کودکیّ و بی دلی و غافلی
بود در اوسط همه بیگانگی
وز جوانی شعبهٔ دیوانگی
بود در آخر که بودی مرد کار
❈۱۴۴❈
جان خرف درمانده تن، گشته نزار
چون ز اول تا به آخرغافلی است
حاصل ما لاجرم بی حاصلی است
گر پلاسی خوابگاهت آمده است
❈۱۴۵❈
آن پلاست سدِّ راهت آمده است
ذرّه تا ذرّه بود ذرّه بود
هرکه گوید نیست او غرّه بود
مردمی باید نه سر او را نه پای
❈۱۴۶❈
جمله گم گشته در او اودرخدای
گر ترا نوریست در ره نار تست
ور ترا ذوقی است آن پندارتست
وجد و فقر تو خیالی بیش نیست
❈۱۴۷❈
هرچه میگویی محالی بیش نیست
عُجب بر هم زن غرورت را بسوز
حاضر از نفسی حضورت را بسوز
از تو تا یک ذرّه باقی مانده است
❈۱۴۸❈
صد نشان از پر نفاقی مانده است
راه را انجام در ناکامی است
نام نیک مرد از بدنامی است
یک نفس بی حق برآوردن خطاست
❈۱۴۹❈
چه به کج زو بازمانی چه به راست
علم هست آن جایگه و اسرارهست
طاعت روحانیان بسیار هست
سوز جان و درد دل میبر بسی
❈۱۵۰❈
زانکه این آنجا نشان ندهد کسی
تا نگردی مرد صاحب درد تو
در صف مردان نباشی مرد تو
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
❈۱۵۱❈
آه صاحب درد را باشد اثر
ور بود در حلقهای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده
عشق آن باشد که چون آتش بود
❈۱۵۲❈
گرم رو سوزنده و سرکش بود
گر ز غیبت دیدهای بخشند راست
اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست
ور به چشم عقل بگشایی نظر
❈۱۵۳❈
عشق را هرگز نبینی پا و سر
سیر هر کس تا کمال او بود
قرب هر کس حسب حال او بود
گر بپرّد پشهای چندانکه هست
❈۱۵۴❈
کی کمال صرصرش آید بدست
لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نگردد هیچ طیر
معرفت ز آنجا تفاوت یافته است
❈۱۵۵❈
آن یکی محراب و آن بت یافته است
کاملی باید درو جانِ شگرف
تا کند غواصی این بحرِ ژرف
صدهزاران مرد گم گردد مدام
❈۱۵۶❈
تا یکی اسراربین گردد تمام
هم به ترک کار کن، هم کار کن
کار خود را اندک و بسیار کن
ترک کن کاری که آن کردی نخست
❈۱۵۷❈
کردن و ناکردن آن باشد درست
گر شما اسراردان ره شوید
آن زمان از گفت من آگه شوید
کاشکی اکنون چو اول بودمی
❈۱۵۸❈
یعنی از هستی معطل بودمی
چون دویی برخاست در شرکت فناست
چون تویی برخاست توحیدت کجاست
تو در او گم گرد توحید این بود
❈۱۵۹❈
گم شدن گم کن که تفرید این بود
هرکه گوید چون کنم گو چون مکن
تا کنون چون کردهای اکنون مکن
نیست مردم را نصیبی جز خیال
❈۱۶۰❈
می نداند هیچکس تا چیست حال
دل درین دریایِ بی آسودگی
می نیاید هیچ جز کم بودگی
گر ازین کم بودگی بازش دهند
❈۱۶۱❈
صنع بین گردد بسی رازش دهند
هرکه را دردیست درمانش مباد
هرکه درمان خواهد او جانش مباد
بادلم گفتم که ای بسیار گوی
❈۱۶۲❈
چند گویی، تن زن واسرار جوی
گفت غرقِ آتشم عیبم مکن
میبسوزم گر نمیگویم سخن
آنکه پر کار است هست از خود خموش
❈۱۶۳❈
وآنکه بیکار است از گفتن بجوش
کی شناسی دولت روحانیان
در میان حکمت یونانیان
تااز آن حکمت نگردی فرد تو
❈۱۶۴❈
کی شوی در حکمت دین مرد تو
کاف کفر ای دل بحق المعرفه
خوشترم آید ز فای فلسفه
زانکه گر پرده شود از کفر باز
❈۱۶۵❈
تو توانی کرد از وی احتراز
لیک این علم لزج چون ره زند
بیشتر بر مردمِ آگه زند
دانی این چندین دریغ از بهر چیست
❈۱۶۶❈
پشهای با باد نتوانست زیست
سختتر بینم به هر دم مشکلم
چون بپردازم از این مشکل دلم
کامنت ها