رضاقلی خان هدایت:و هو العارف باللّه میر محمد هاشم شاه، مشهور به جهان شاه و مکنّی به ابوعبداللّه. خلف...
و هو العارف باللّه میر محمد هاشم شاه، مشهور به جهان شاه و مکنّی به ابوعبداللّه. خلف الصدق میر محمد مؤمن عرشی. از یک طرف نسبش به شاه نورالدین نعمت اللّه ولی و از طرفی به شاه قاسم انوار میرسد. اباً عَنْجدّ مقبول خواص و عوام و مقتدای اهل ایام بودهاند. وی در دهلی به ترویج مذهب حقه و تنسیخ آرای باطله اشتغال داشت. به قوت کمال نفسانی و فضایل روحانی علمای زمان خود را مغلوب فرمود. درگهش مرجع فضلا و مجلسش مجمع عرفا ومثنوی مظهرالآثار از اوست. در آتشکده نوشته که او شیخ الاسلام بخاراست و یک بیتش ثبت است. دیگرباره در ضمن شعرای کرمان دو بیت از مظهر الآثار وی مندرج است. همانا دو کس پنداشته و از حالاتش چنانکه باید استحضاری نداشته. ولادتش در سنهٔ ۱۰۷۳. شهادتش در سنهٔ ۱۱۵۰ بوده. از اوست:
مِنْغزلیّاته
مِنْغزلیّاته
❈۱❈
به خود ره نیست یک دم این دل محوتماشارا
تماشایِ جمالت برده است از دستِ مامارا
٭٭٭
بی تو نبود هوس ساغر می در سرِ ما
❈۲❈
همه گر چشمهٔ خورشید شود ساغر ما
٭٭٭
به ناز سرمه مکش چشم بی ترحم را
نشسته گیر به خاکِ سیاه مردم را
❈۳❈
٭٭٭
وه که پیمانهٔ ما پر شد و در پای خمی
نکشیدیم ز دست صنمی جامی چند
هاشمی قطع تمنا مکن از صبحِ وصال
❈۴❈
گر به نومیدیِ هجران گذرد شامی چند
٭٭٭
کجاست آنکه مرا ساغری به دست دهد
نه دُرد داند و نه صاف، هرچه هست دهد
❈۵❈
چو هاشمی من و خونِ جگر که ساقیِ دهر
میِ مراد به دون همتانِ پست دهد
مِن مثنوی مظهرالآثار فی المناجات
ای کرمت هم نفسِ بی کسان
❈۶❈
جز تو کسی نیست کسِ بی کسان
بی کسم و هم نفسِ من تویی
رو به که آرم که کسِ من تویی
ای زجمال تو جهان غرق نور
❈۷❈
نور بطون تو حجابِ ظهور
کون و مکان مظهرِ نورِ تواند
جمله جهان محضِ ظهور تواند
در دل هر ذره بود سیرِ تو
❈۸❈
نیست درین پرده کسی غیرِ تو
جز تو کسی نیست به بالا و پست
ما همه هیچیم تویی هرچه هست
بزمِ بقا را می و ساقی تویی
❈۹❈
جز تو همه فانی و باقی تویی
ای دو جهان محو تماشای تو
جز تو کسی نیست شناسای تو
کیست که قایل به ثنای تونیست
❈۱۰❈
کیست که مایل به لقای تو نیست
ما همه مشغول ثنای توایم
واله و مشتاقِ لقای توایم
روزنِ جان بر دلِ ما باز کن
❈۱۱❈
دیدهٔ ما را صدفِ راز کن
حکایت شاه نعمت اللّه کرمانی مِنْمثنوی مظهرالآثار
شاه ولی سید اهل یقین
قطب جهان نعمت حق، نور دین
❈۱۲❈
خسرو معمورهٔ صدق و صفا
تاجور کشور فقر و فنا
بود به اصحاب فنا در سلوک
قطع نظر کرده ز میر و ملوک
❈۱۳❈
روزیِ او هرچه رسیدی ز غیب
شبهه نکردی که بود شبهه عیب
چون صفت شاه به آثار خاص
گشت عیان نزدِ عوام و خواص
❈۱۴❈
میر تمر خسروِ صاحب قران
در طلب شاه شد از امتحان
گفت به خادم که ز وجه حرام
مائدهای ساز ز نوعِ طعام
❈۱۵❈
خادم مطبخ به چراگه دوید
بَرّهٔ مستی ز ضعیفی کشید
در طلب شاه ز ایوان قدر
رفت اشارت به امیران صدر
❈۱۶❈
شه به در قصرِ همایون رسید
غلغله بر گنبدِ گردون رسید
چون به ملاقات سرافراز گشت
بر طرف مسند خود بازگشت
❈۱۷❈
میر تمر گشت بدان مرد حق
از سرِ اخلاص و صفا هم طبق
هر دو به غیبت متوجه شدند
آکل آن بَرّهٔ فربه شدند
❈۱۸❈
گفت امیرش بنما این طعام
رزق حلال است به ما یا حرام
گفت از این قسم که کردی سؤال
بر تو حرام آمد و بر ما حلال
❈۱۹❈
بود درین قصه که از گَردِ راه
شد ز ستم پیرزنی داد خواه
گفت مرا از برههایِ سره
نیت سید شده بود این بره
❈۲۰❈
بر درِ دروازه یکی در رسید
بَرّه ز دوشم به تطاول کشید
میر تمر چونکه شنید این کلام
بر سر پا خاست به صدق تمام
❈۲۱❈
پای ز سر کرد و قدم پیش ماند
در قدمِ شاه سرِ خویش ماند
گوش مکن در حقِ پاکان غرض
جوهرِ خالص بشناس از عرض
❈۲۲❈
گر دو جهان غرقه شود در وبال
روزی عارف نبود جز حلال
کارکنانی که درین پردهاند
روزی ما در خورِ ما کردهاند
❈۲۳❈
هاشمی از خلق بگردان عنان
رخش قناعت ز فلک بگذران
هاشمی از مزرعِ جان توشه گیر
درچله خم شو چو کمان گوشه گیر
❈۲۴❈
مردِ رهی از کجی اندیشه کن
راستی وراست روی پیشه کن
در طیِ این ورطه قدم تیز کن
وز خطربادیه پرهیز کن
❈۲۵❈
پای برون نه ز مضیق جهات
روی بگردان ز همه کاینات
هر که کند رویِ طلب سویِ او
قبلهٔ ذرات شود رویِ او
❈۲۶❈
در وصف عشق گوید
عشق که بازارِ بتان جای اوست
سلسله بر سلسله سودایِ اوست
گرمی عشاق خرابست عشق
❈۲۷❈
آتش دلهایِ کباب است عشق
عشق نه وسواس بود نی مرض
عشق نه جوهر بود و نی عرض
گفت به مجنون صنمی در دمشق
❈۲۸❈
کای شده مستغرق دریای عشق
عشق چه و مرتبهٔ عشق چیست
عاشق و معشوقه در این پرده کیست
عاشق یکرنگ حقیقت شناس
❈۲۹❈
گفت که ای محو امید و هراس
نیست درین پرده بجز عشق کس
اول و آخر همه عشق است و بس
عاشق و معشوق ز یک مصدرند
❈۳۰❈
شاهد عینیت یکدیگرند
عشق مجازی به حقیقت قوی است
جذبهٔ صورت کشش معنوی است
گوش کن این بیت که آزادهای
❈۳۱❈
گفته به سودای عرب زادهای
آهٍ مِنَ الْعِشْقِ وَ حالاتِهِ
أَحْرَقَ قَلْبِی بِحَرارَاتِهِ
آتش عشق از منِ دیوانه پرس
❈۳۲❈
کوکبهٔ شمع ز پروانه پرس
عشق کجا راحت آسودگی
عشق کجا دامن آلودگی
عشق به هر سینه که کاوش کند
❈۳۳❈
خونِ دل از دیده تراوش کند
گر تو در این سلسله آسودهای
عاشق آسایش خود بودهای
عشق همه سوز و گداز است و بس
❈۳۴❈
نیستی و عجز و نیاز است و بس
گرم روِ عشق در آتش خوش است
نقد روان صافی و بی غش خوش است
آتش عشق از تو گدازد ترا
❈۳۵❈
صافتر از آینه سازد ترا
عشق کزو مزرع جان روشن است
یک شررش آتش صد خرمن است
ما که در این آتش سوزندهایم
❈۳۶❈
کشتهٔ عشقیم و بدو زندهایم
آب خضر گرچه ز جان خوشتر است
چاشنی عشق از آن خوشتر است
لوح دل از اشک ندامت بشوی
❈۳۷❈
دست ملامت ز سلامت بشوی
اهل ملامت که سلامت روند
راهِ سلامت به ملامت روند
عشق و شکایت ز ملامت که چه
❈۳۸❈
عاشقی و زهد و سلامت که چه
هرکه بود مردِ ره عشق پاک
عاشق ترسابچه باشد چه باک
کامنت ها