گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

رضاقلی خان هدایت:وهو شیخ شرف الدین مصلح بن عبداللّه. بعضی مصلح الدین گفته‌اند. از اکابر صوفیه و اعاظ...

وهو شیخ شرف الدین مصلح بن عبداللّه. بعضی مصلح الدین گفته‌اند. از اکابر صوفیه و اعاظم این طایفه است. در فضایل صوری و معنوی و کمالات عقلی و نقلی وحید زمان خود بوده و مدتهای بسیار در اقالیم سبعه سیاحت نموده و به خدمت بسیاری از عرفا و علمای عهد رسیده و مولانا جلال الدین محمد رومی را در روم دیده و با امیرخسرو در هند صحبت داشته و بارها به مکه پیاده رفته وسالها در بیت المقدس و شام سقایی کرده و به صحبت خضرؑرسیده. ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داشته. غالباً با شیخ عبدالقادر ملاقات کرده. در سومنات رفته، بت بزرگ آنها را شکسته. مدت صد و دو سال عمر یافته و بعد از دوازده سالگی سی سال تحصیل کرده. سی سال مسافرت کرده و سی سال در همان مکان که اکنون مدفون است انزوا داشته و عبادت می‌کرده. در بعضی کتب کرامات آن جناب را ثبت کرده‌اند و مشهور است. ظهورش در زمان سعدبن زنگی بوده و به سبب خصوصیت به اتابک مذکور، سعدی تخلص فرموده. اباقاخان و صاحبدیوان از معتقدین شیخ بوده‌اند و او را تکریم و تحریم فرموده‌اند. کمالات و حالاتش مستغنی از بیان است و دیوان شریفش مشهور و در آن اشعاری که مملو از نکات طریقت و آیات حقیقت است مجملی در این سفینه نگاشته می‌شود. بالجمله وفات شیخ در سنهٔ ۶۹۱ مضجعش در خارج حصار شیراز زیارتگاه اهل نیاز است:
مِن قصایده فی المواعظ
❈۱❈
کس را به خیر طاعت خوداعتماد نیست آن بی بصر بود که کند تکیه بر عصا
در کوه و دشت هر سَبُعی صوفی ای بُدی وز هیچ سودمند بدی صوف بی صفا
❈۲❈
چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست فرعون کامران به و ایوب مبتلا
ما بین آسمان و زمین جای عیش نیست یکدانه چون جهد ز میان دو آسیا
❈۳❈
٭٭٭ داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
❈۴❈
کاین به سر پنجگی قوت جسمانی نیست عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عالم ربانی نیست آخری نیست تمنای سر و سامان را
❈۵❈
سر و سامان به ازین بی سر و سامانی نیست ٭٭٭
عمل بیار و علم برمکن که مردم را رهی سلیم‌تر از راهِ بی‌نشانی نیست
❈۶❈
٭٭٭ آفرین باد بر آن کس که خداوند دل است
دل ندارد که ندارد به خداوند قرار این همه نقش عجب بر در و دیوارِوجود
❈۷❈
هرکه فکرت نکند نقش بود بر دیوار کوه و صحرا و درختان همه در تسبیح‌اند
نه همه مستمعان فهم کنند این اسرار ٭٭٭
❈۸❈
بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا در نبندد هوشیار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند آنچه بینی هم نماند برقرار
❈۹❈
دیر و زود این شکل و شخص نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که می‌داند حساب یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
❈۱۰❈
صورتِ زیبای ظاهر هیچ نیست ای برادر سیرتِ زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن ورنه جان در کالبد دارد حمار
❈۱۱❈
گنج خواهی در طلب رنجی ببر خرمنی می‌بایدت تخمی بکار
نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نامِ نیکت یادگار
❈۱۲❈
با غریبان لطف بی اندازه کن تا رود نامت به نیکی در دیار
از درونِ خستگان اندیشه کن وز دعایِ مردم پرهیزگار
❈۱۳❈
با بدان بد باش، با نیکان نکو جای گل گل باش، جای خار، خار
دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیو سار
❈۱۴❈
٭٭٭ ثنای حضرت عزت نمی‌توانم گفت
که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم
❈۱۵❈
مگر محبت مردان مستقیم الحال ٭٭٭
ای نفس گر به دیدهٔ تحقیق بنگری درویشی اختیار کنی بر توانگری
❈۱۶❈
آبستنی که این همه فرزند را بکشت دیگر که چشم دارد ازو مهرِ مادری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
❈۱۷❈
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم چون کبر کردی از همه دونان فروتری
شاخ درخت علم ندانم مگر عمل با علم گر عمل نکنی شاخ بی بری
❈۱۸❈
رباعی سودی نبود فراخنایی بر و دوش
گر آدمی‌ای ترا خرد باید وهوش گاو از من و تو فراخ‌تر دارد چشم
❈۱۹❈
خر از من و تو درازتر دارد گوش مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ای که انکار کنی عالم درویشان را توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
❈۲۰❈
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
٭٭٭ تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد
❈۲۱❈
هرکه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمده است ٭٭٭
از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست
❈۲۲❈
فرعون وار لاف اناالحق همی زنی آنگاه قرب موسیِ عمرانت آرزوست
٭٭٭ به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
❈۲۳❈
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سِرّ سویدای بنی آدم ازوست ٭٭٭
❈۲۴❈
تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
❈۲۵❈
رسد آدمی به جایی که بجز خدانبیند بنگر که تا چه حد است نشان آدمیت
٭٭٭ گر منزلتی هست کسی را مگر آن است
❈۲۶❈
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست هر کس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست سنگی و گیاهی که درو خاصیتی هست
❈۲۷❈
از آدمی‌ای به که درو منفعتی نیست ٭٭٭
خیال روی کسی در سر است هرکس را مرا خیال کسی کز خیال بیرون است
❈۲۸❈
٭٭٭ آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسید آشنای اوست کوتاه همتان همه راحت طلب کنند
❈۲۹❈
عارف بلا که راحت او در بلای اوست بگذار هرچه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست ٭٭٭
❈۳۰❈
نظر آنان که نکردند بدین مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان حق عیان است ولی طایفه‌ای بی بصرند
❈۳۱❈
٭٭٭ شرف مرد به جودست و کرامت به سجود
هرکه این هر دو ندارد عدمش به ز وجود اگر خدای نباشد ز بنده‌‌ای خشنود
❈۳۲❈
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود گنه نبود و عبادت نبود بر سر خلق
نوشته بود که این مُقْبِل است و آن مردود ٭٭٭
❈۳۳❈
دل آیینهٔ صورتِ غیب است ولیکن شرط است که با آینه زنگار نباشد
٭٭٭ نظرِ خدای بینان ز سرِ هوا نباشد
❈۳۴❈
سفرِ نیازمندان ز سرِ خطا نباشد ٭٭٭
به چشم عجب و تکبر نظر مکن بر خلق که دوستان خدا ممکنند در اوباش
❈۳۵❈
٭٭٭ عجایب نقشها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل ٭٭٭
❈۳۶❈
هیچکس بی دامن تر نیست اما دیگران باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم
٭٭٭ سالها در پی مقصود به جان گردیدیم
❈۳۷❈
یار در خانه و ما گِرد جهان گردیدیم ٭٭٭
هرکه به خویشتن رود ره نبرد به سوی او بینش ما نیاورد طاقتِ حسنِ روی او
❈۳۸❈
٭٭٭ آستین بر روی نقشی در میان افکنده است
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده است ٭٭٭
❈۳۹❈
هیچ نقاشی نمی‌بیند که شوری افکند وانکه دید ازحیرتش کلک ازبنان افکنده‌است
٭٭٭ اگر لذت ترک لذت بدانی
❈۴۰❈
وگر لذت نفس لذت نخوانی ٭٭٭
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
❈۴۱❈
ملک صمدیت را چه سود و زیان دارد گر حافظ قرآنی ور عابد اصنامی
گر عاقل و هشیاری وز دل خبری داری تا آدمیت خوانند ورنه کم از انعامی
❈۴۲❈
منتخب مثنوی بوستان در توحید بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی مُلکش از طاعت جن و انس جهان متفق بر الهیّتش
❈۴۳❈
فرو مانده در کُنهِ ماهیتش محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط درین ورطه کشتی فرو شد هزار
❈۴۴❈
که پیدا نشد تخته‌ای بر کنار کسی را درین بزم ساغر دهند
که داروی بی هوشی‌اش در دهند کسی ره سویِ گنج قارون نبرد
❈۴۵❈
وگر برد ره باز بیرون نبرد محال است سعدی که راه صفا
توان رفت جز در پیِ مصطفی به طاعت بنه چهره بر آستان
❈۴۶❈
که این است سجّادهٔ راستان تو هم گردن از حکم او در مپیچ
که گردن نپیچد ز حکم تو هیچ در نصایح و مواعظ فرماید
❈۴۷❈
شنیدم که جمشید فرخ سرشت به سرچشمه‌ای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند برفتند چون چشم بر هم زدند
❈۴۸❈
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام سریر سلیمان علیه السّلام
در آخر ندیدی که بر باد رفت خنک آنکه با دانش و داد رفت
❈۴۹❈
طریقت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست
قدم باید اندر طریقت نه دم که اصلی ندارد دَمِ بی قدم
❈۵۰❈
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست که ایمن‌تر از ملک درویش نیست
گدا را چو حاصل شود نانِ شام چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
❈۵۱❈
٭٭٭ اگر سرفرازی به کیوان در است
وگر تنگ دستی به زندان درّ است چو سیل اجل بر سر هر دو تاخت
❈۵۲❈
نمی‌شاید از یکدگرشان شناخت نه هر آدمی زاده از دد به است
که دد ز آدمی زادهٔ بد به است چو انسان نداند بجز خورد و خواب
❈۵۳❈
کدامش فضیلت بود بر دولب جهان ای پسر ملک جاویدنیست
ز دنیا وفاداری امید نیست همه تخت و ملکی پذیرد زوال
❈۵۴❈
بجز ملک فرمان دِه لایزال بر مرد هشیار، دنیا خس است
که هر مدتی جایِ دیگر کس است نه لایق بود عشق با دلبری
❈۵۵❈
که هر بامدادش بود شوهری ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هر آنچه از تو آید به چشمش نکوست ستایش سرایان نه یار تو اند
❈۵۶❈
ملامت کنان دوستدار تو اند ٭٭٭
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ به نزدیکِ من صلح بهتر ز جنگ
❈۵۷❈
اگر هوشمندی به معنی گرای که صورت ز معنی بماند به جای
کسی گوی دولت ز دنیا برد که با خود نصیبی به عقبی برد
❈۵۸❈
مگردان غریب از درت بی نصیب مبادا که گردی به درها غریب
بزرگی رساند به محتاج خیر که ترسد که محتاج گردد به غیر
❈۵۹❈
خنک آنکه در صحبت عاقلان بیاموزد اخلاقِ صاحبدلان
چو در تنگدستی نداری شکیب نگهدار وقت فراخی حسیب
❈۶۰❈
جوانمرد گر راست خواهی ولیست کرم پیشهٔ شاه مردان علیست
خدا را بر آن بنده بخشایش است که خلق از وجودش در آسایش است
❈۶۱❈
کرم ورزد آن سر که مغزی دروست که دون همتانند بی مغز و پوست
کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلقِ خدای
❈۶۲❈
قیامت کسی باشد اندر بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
تکلف برِ مرد درویش نیست وصیت همین یک سخن بیش نیست
❈۶۳❈
الا گر طلبکار اهلِ دلی ز خدمت مکن یک زمان غافلی
٭٭٭ خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
❈۶۴❈
که یک روزت افتد همایی به دام بدانی که چون راه بردم به دوست
هر آن کس که پیش آمدم گفتم اوست به رغبت بکش بار هر جاهلی
❈۶۵❈
که اُفتی به سروقت صاحبدلی نه هر کس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد یکی گوشمال وله ایضاً در صفت اولیاءاللّه کَثَّرهُم اللّه تعالی گوید
❈۶۶❈
خوشا وقت شوریدگان غمش اگر زخم بینند وگر مرهمش
گدایان از پادشاهی نفور به امیدش اندر گدایی صبور
❈۶۷❈
دمادم شراب الم در کشند وگر تلخ بینند دم درکشند
نه تلخ است صبری که بر یادِاوست که تلخی شکر باشد از دستِ دوست
❈۶۸❈
اسیرش نخواهد خلاصی ز بند شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطینِ عزلت گدایان حیّ منازل شناسانِ گم کردهِ پی
❈۶۹❈
ملامت کشانند مستان یار سبک‌تر برد اشتر مست بار
به سروقتشان خلق کی پی برند که چون آب حیوانِ به ظلمت درند
❈۷۰❈
چو پروانه آتش به خود در زنند نه چون کرم پیله به خود درتنند
دلارام در بر، دلارام جوی لب از تشنگی خشک بر طرفِ جوی
❈۷۱❈
نگویم که بر آب قادر نی‌اند که بر شاطئی نیل مستسقی‌اند
ترا عشق همچون تویی ز آب و گل رباید همی صبر و آرام دل
❈۷۲❈
به بیداری‌اش فتنه بر خط و خال به خواب اندرش پای بند خیال
به صدقش چنان سر نهی بر قدم که بینی جهان با وجودش عدم
❈۷۳❈
تو گویی به چشم اندرش منزل است اگر دیده بر هم نهی منزل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی نه طاقت که یکدم شکیبا شوی
❈۷۴❈
گرت جان بخواهد به لب برنهی وگر تیغ بر سر نهد سرنهی
چو عشقی که بنیاد او برهواست چنین فتنه انگیز و فرمانرواست
❈۷۵❈
عجب داری از سالکان طریق که باشند در بحر معنی غریق
ز سودای جانان به جان مشتعل به ذکر حبیب از جهان مشتغل
❈۷۶❈
به یاد حق از خلق بگریخته چنان مست ساقی که می‌ریخته
نشاید به دارو دوا کردشان که کس مطلع نیست بر دردشان
❈۷۷❈
الستِ ازل هم چنانشان به گوش به فریاد قالوا بلی در خروش
گروهی عمل دار عزلت نشین قدم‌های خاکی دم آتشین
❈۷۸❈
به یک نعره کوهی ز جابرکنند به یک ناله شهری به هم درزنند
چو بادند پنهان چالاک پو چو سنگند خاموش و تسبیح گو
❈۷۹❈
سحرها بگریند چندان که آب فروشوید از چشمشان کحل خواب
فرس گشته از بس که شب رانده‌اند سحرگه خروشان که وامانده‌اند
❈۸۰❈
شب و روز در بحر سودا و سوز ندانند ز آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار که باحسن صورت ندارند کار
❈۸۱❈
ندادند صاحبدلان دل به پوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست
می صِرفْوحدت کسی نوش کرد که دنیا و عقبی فراموش کرد
❈۸۲❈
مرا با وجود تو هستی نماند به یاد توام خودپرستی نماند
اگر جرم بینی مکن عیب من تویی سر برآورده از جیب من
❈۸۳❈
به حقش که تا حق جمالم نمود دگر هرچه دیدم خیالم نمود
پراکندگانند زیر فلک که هم دد توان خواندشان هم ملک
❈۸۴❈
٭٭٭ قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست گه آسوده در گوشه‌ای خرقه دوز
❈۸۵❈
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز نه سودای خودشان نه پروای کس
نه در کنج توحیدشان جای کس تهی دست مردان پرحوصله
❈۸۶❈
بیابان نوردان بی قافله عزیزان پوشیده از چشم خلق
نه زنار داران پوشیده دلق به خود سر فرو برده همچون صدف
❈۸۷❈
نه مانند دریا برآورده کف نه مردم همین استخوانند وپوست
نه هر صورتی جانِ معنی دروست نه سلطان خریدار هر بنده‌ایست
❈۸۸❈
نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ایست اگر ژاله هر قطره‌ای دُرّ شدی
چو خرمهره بازار زو پر شدی حریفان خلوت سرای الست
❈۸۹❈
به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ طلبکار باید صبور و حمول
❈۹۰❈
که نشنیده‌ام کیمیاگر ملول ٭٭٭
زر از بهر چیزی خریدن نکوست چه خواهی خریدن به از یار و دوست
❈۹۱❈
یکم روز بر بنده‌ای دل بسوخت که می‌گفت و فرماندهش می‌فروخت
ترا بنده از من به افتد بسی مرا خواجه چون تو نباشد کسی
❈۹۲❈
بسا عقل زورآور چیره دست که سودای عشقش کند زیردست
ترا هرچه مشغول دارد ز دوست گر انصاف پرسی دلارامت اوست
❈۹۳❈
خلاف طریقت بود کاولیا تمناکنند از خدا جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست تو در بند خویشی نه دربند دوست
❈۹۴❈
ترا تا دهن باشد از حرص باز نیاید به گوشِ دل از غیب راز
حقایق سراییست آراسته هوا وهوس گرد برخاسته
❈۹۵❈
نبینی به جایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد
حکایت قضا را من و پیری از فاریاب
❈۹۶❈
رسیدیم در خاک مغرب به آب مرا یک درم بود و برداشتند
به کشتی و درویش بگذاشتند سیاهان براندند کشتی چو دود
❈۹۷❈
که آن ناخدا ناخداترس بود مرا گریه آمد ز تیمار جفت
برآن گریه قهقه بخندید و گفت مخور غم برای من ای پرخرد
❈۹۸❈
مرا آن کس آرد که کشتی برد بگسترد سجاده بر روی آب
خیالی است پنداشتم یا به خواب زمدهوشی‌ام دیده آن شب نخفت
❈۹۹❈
نگه بامدادان به من کرد وگفت عجب داری ای یار فرخنده رای
ترا کشتی آورد ما را خدای چرا اهل صورت بدین نگروند
❈۱۰۰❈
که ابدال در آب و آتش روند نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادرِ مهرور پس آنان که در وجد مستغرق‌اند
❈۱۰۱❈
شب و روز در عین حفظِ حق‌اند نگهدارد از تابِ آتش خلیل
چو تابوت موسی ز غرقابِ نیل چو کودک به دست شناور درست
❈۱۰۲❈
نترسد اگر دجله پهناور است به دریا نخواهد شدن بط غریق
سمندر چه داند عذاب الحریق تو بر روی دریا قدم چون زنی
❈۱۰۳❈
چو مردان که بر خشک تردامنی ره عقل جز پیچ بر پیچ نیست
برِ عارفان جز خدا هیچ نیست و له ایضاً در توحید حق سُبحانه و تعالی به طریق شهود
❈۱۰۴❈
توان گفتن این با حقایق شناس ولی خورده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند بنی آدم و دام و دد کیستند
❈۱۰۵❈
پسندیده پرسیدی ای هوشمند بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک پری و آدمیزاد و دیو و ملک
❈۱۰۶❈
همه هرچه هستند از آن کمترند که با هستی‌اش نام هستی برند
عظیم است پیش تو دریا به موج بلند است خورشید تابان به اوج
❈۱۰۷❈
ولی اهل صورت کجا پی برند که ارباب معنی به ملکی درند
که گرهفت دریاست یک قطره نیست وگر آفتاب است یک ذره نیست
❈۱۰۸❈
چو سلطان عزت علم برکشید جهان سر به جیب عدم برکشید
و له ایضاً مگر دیده باشی که در باغ و راغ
❈۱۰۹❈
بتابد به شب کرمکی چون چراغ یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز ببین کاتشین کرمکی خاک زاد
❈۱۱۰❈
جواب از سر روشنایی چه داد که من روز و شب جز به صحرا نی‌ام
ولی پیش خورشید پیدا نی‌ام اگر عز و جاه است وگر ذُلِّ قید
❈۱۱۱❈
من از حق شناسم نه از عمر و زید بخور هرچه آید ز دست حبیب
نه بیمار داناتر است از طبیب اگر مرد عشقی کم خویش گیر
❈۱۱۲❈
وگر نه ره عافیت پیش گیر مترس از محبت که خاکت کند
که باقی شوی گر هلاکت کند توتا با خودی با خودت راه نیست
❈۱۱۳❈
وزین نکته جز بی خود آگاه نیست نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است اگر عشق داری و شور مگس پیش شوریده‌ای پر نزد
❈۱۱۴❈
که او چون مگس دست بر سر نزد نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر سراینده خود می‌نگردد خموش
❈۱۱۵❈
ولیکن نه هر وقت باز است گوش چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند به رقص اندر آیند دولاب وار
❈۱۱۶❈
چو دولاب بر خود بگریند زار به تسلیم سر در گریبان برند
چو طاقت نماند گریبان درند بگویم سماع ای برادر که چیست
❈۱۱۷❈
اگر مستمع را بدانم که کیست گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سیرِ او وگر مردِ لهو است و بازوی ولاغ
❈۱۱۸❈
قویتر شود دیوش اندر دِماغ چه مرد سماع است شهوت پرست
به آواز خوش خفته خیزد نه مست پریشان شود گل به باد سحر
❈۱۱۹❈
نه هیزم که نشکافدش جز تبر جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور مکن عیب درویش مدهوش و مست
❈۱۲۰❈
که غرقه است زان می‌زند پا و دست گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سرِ دست بر کاینات نبینی شتر بر حدایِ عرب
❈۱۲۱❈
که چونش به رقص اندر آرد طرب شتر را که شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است تعلق حجاب است و بی حاصلی
❈۱۲۲❈
چو پیوندها بگسلی واصلی مکن گریه بر گور مقتول دوست
برو خرمی کن که مقبول اوست فدایی ندارد ز مقصود چنگ
❈۱۲۳❈
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ ز خاک آفریدت خداوند پاک
رو ای بنده افتادگی کن چو خاک حریص و جهان سوز و سرکش مباش
❈۱۲۴❈
ز خاک آفریدت چو آتش مباش طریقت جز این نیست درویش را
که افتاده دارد تنِ خویش را حکایت
❈۱۲۵❈
شنیدم که وقتی سحرگاهِ عید ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشتِ خاکسترش بی خبر فرو ریختند از سرایی به سر
❈۱۲۶❈
همی گفت ژولیده دستار موی کفِ دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم ز خاکستری روی درهم کشم
❈۱۲۷❈
بزرگان نکردند در خود نگاه خدا بینی از خویشتن بین مخواه
قیامت کسی بینی اندر بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بِهِشت
❈۱۲۸❈
ز مغرورِ دنیا رهِ دین مجوی خدابینی از خویشتن بین مجوی
یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست یکی در خرابات افتاده مست
❈۱۲۹❈
گر این را براند که باز آردش ور آن را بخواند که نگذاردش
نه منعم به مال از کسی بهتر است خر ار جُلِّ اطلس بپوشد خر است
❈۱۳۰❈
وجودی دهد روشنایی به جمع که سوزیش در سینه باشد چو شمع
دلم خانهٔ مهر یار است و بس از آن می‌نگنجد درو کین کس
❈۱۳۱❈
حکایت چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی
چو بگذشت بر عارفی جنگجوی گر این مدّعی دوست بشناختی
❈۱۳۲❈
به پیکار دشمن نپرداختی گر از هستیِ حق خبر داشتی
همه هست را نیست پنداشتی حکایت فی التمثیل
❈۱۳۳❈
شنیدم که در دشت صنعا جنید سگی دید برکنده دندان ز صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیرگیر فرومانده عاجز چو روباهِ پیر
❈۱۳۴❈
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش بدو داد یک نیمه از نانِ خویش
شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست که داند که بهتر ز ما هر دو کیست
❈۱۳۵❈
به ظاهر من امروز از او بهترم دگر تا چه راند قضا بر سرم
از آن بر ملایک شرف داشتند که خود را به از سگ نپنداشتند
❈۱۳۶❈
از آن دوستان خدا برسرند که از خلق بسیار بر سرخورند
اگر مشک را ابلهی گنده گفت تو مجموع باش او پراکنده گفت
❈۱۳۷❈
تو نیکوروش باش تا بدسگال به عیب تو گفتن نیابد مجال
سعادت به بخشایش داور است نه در چنگ و بازوی زورآور است
❈۱۳۸❈
چو نتوان برافلاک دست آختن ضروریست باگردشش ساختن
چه داند طبیب از کسی رنج برد که بیچاره خواهد خود از رنج مرد
❈۱۳۹❈
چو رد می‌نگردد خدنگِ قضا سپر نیست مر بنده را جز رضا
وله ایضاً فی الحکمة شتر بچه با مادر خویش گفت
❈۱۴۰❈
که آخر زمانی ز رفتن بخفت بگفت ار به دست من استی مهار
ندیدی کسم بارکش در قطار خدا کشتی آنجا که خواهد برد
❈۱۴۱❈
اگر ناخدا جامه برتن درد چه زنار مغ بر میان و چه دلق
که درپوشی از بهر پندار خلق به اندازهٔ بود باید نمود
❈۱۴۲❈
خجالت نبرد آنکه بنمود بود زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند نکوسیرتی بی تکلف برون
❈۱۴۳❈
به از پارسایی خراب اندرون نگویم تواند رسیدن به دوست
در این ره جزآن کس که رویش دروست چو روی پرستیدنت در خداست
❈۱۴۴❈
اگر جبرئیلت نبیند رواست خور و خواب تنها طریق دد است
برین بودن آیین نابخرد است بر آنان که شد سرّ حق آشکار
❈۱۴۵❈
نکردند باطل برو اختیار تو خود را از آن در چه انداختی
که چه را ز ره باز نشناختی تنور شکم دمبدم تافتن
❈۱۴۶❈
مصیبت بود روزِ نایافتن خبر ده به درویشِ سلطان پرست
که سلطان ز درویش مسکین‌تر است گدا را کند یک درم سیم سیر
❈۱۴۷❈
فریدون به ملکِ عجم نیم سیر اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوه ترا خاموشی ای خداوند هوش
❈۱۴۸❈
وقار است و نااهل را پرده پوش و له ایضاً فی الحکمة
بد اندر حق مردم نیک و بد مگو ای خردمند صاحب خرد
❈۱۴۹❈
که بدمرد را خصم خود می‌کنی وگر نیکمرد است بد می‌کنی
کسی پیشِ من در جهان عاقل است که مشغول خود وز جهان غافل است
❈۱۵۰❈
نشاید هوس باختن با گلی که هر بامدادش بود بلبلی
محقق همان بیند اندر اِبِل که در خوبرویان چین و چگل
❈۱۵۱❈
کس از دست طعن زبان‌ها نرست اگر خودنمای است وگر حق پرست
چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینان نباشند راضی چه باک
❈۱۵۲❈
بداندیش خلق از حق آگاه نیست ز غوغای خلقش به حق راه نیست
از آن ره به جایی نیاورده‌اند که اول قدم ره غلط کرده‌اند
❈۱۵۳❈
دو کس برحدیثی گمارند گوش یکی اهرمن خوی و دیگر سروش
یکی پند گیرد یکی ناپسند نپردازد از حرف گیری به پند
❈۱۵۴❈
که یارد به کنج سلامت نشست که پیغمبر از خبث مردم نرست
خدا را که بی مثل و یار است و جفت همانا شنیدی که ترسا چه گفت
❈۱۵۵❈
صفایی به دست آور ای بی تمیز که ننماید آیینهٔ تیره چیز
تو قایم به خود نیستی یک قدم ز غیبت مدد می‌رسد دمبدم
❈۱۵۶❈
رهِ راست باید نه بالایِ راست که کافر هم از رویِ صورت چو ماست
نداند کسی قدر روزِ خوشی مگر روزی افتد به سختی کشی
❈۱۵۷❈
مکن ناله از بینوایی بسی چو بینی ز خود بینواتر کسی
یکی را که در بند بینی مخند مبادا که ناگه درافتی به بند
❈۱۵۸❈
و له رحمة اللّه علیه فی المعارف الا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت همه برگ بودن همی ساختی
❈۱۵۹❈
به تدبیر رفتن نپرداختی چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر چند روزی که هست نگو گفت لقمان که نازیستن
❈۱۶۰❈
به از سالها در خطا زیستن تفرج کنان در هوا و هوس
گذشتیم بر خاکِ بسیار کس کسانی که از ما به غیب اندرند
❈۱۶۱❈
بیایند و بر خاک ما بگذرند غنیمت شمر این گرامی نفس
که بی مرغ قیمت ندارد قفس پی نیکمردان بباید شتافت
❈۱۶۲❈
که هرکه این سعادت طلب کرد یافت شراب از پی سرخ رویی خورند
وز آن عاقبت زردرویی برند به مردان راهت که راهی بده
❈۱۶۳❈
از این دشمنانم پناهی بده به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز ز جرمم در این مملکت جاه نیست
❈۱۶۴❈
ولیکن به ملکِ دگر راه نیست چه برخیزد از دست تدبیر ما
همین نکته بس عذر تقصیر ما

فایل صوتی تذکرهٔ ریاض العارفین بخش ۷۷ - سعدی شیرازی نَوَّرَ اللّهُ روحه

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها