سعدی:به نام خداوندِ جانآفرین حکیمِ سخندرزبانآفرین
❈۱❈
به نام خداوندِ جانآفرین
حکیمِ سخندرزبانآفرین
خداوند بخشندهٔ دستگیر
کریم خطابخش پوزشپذیر
❈۲❈
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
به هر در که شد هیچ عزت نیافت
سر پادشاهان گردنفراز
به درگاه او بر زمین نیاز
❈۳❈
نه گردنکشان را بگیرد به فور
نه عذرآوران را براند به جور
وگر خشم گیرد ز کردار زشت
چو بازآمدی ماجرا درنوشت
❈۴❈
اگر با پدر جنگ جوید کسی
پدر بیگمان خشم گیرد بسی
وگر خویش راضی نباشد ز خویش
چو بیگانگانش براند ز پیش
❈۵❈
وگر بنده چابک نباشد به کار
عزیزش ندارد خداوندگار
وگر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق
❈۶❈
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاهِ لشکرکُش از وی بری
ولیکن خداوند بالا و پست
به عصیان در رزق بر کس نبست
❈۷❈
دو کونش یکی قطره از بحر علم
گنه بیند و پرده پوشد به حلم
ادیم زمین، سفرهٔ عام اوست
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست
❈۸❈
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
که از دست قهرش امان یافتی؟
بری ذاتش از تهمت ضد و جنس
غنی ملکش از طاعت جن و انس
❈۹❈
پرستار امرش همه چیز و کس
بنیآدم و مرغ و مور و مگس
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف قسمت خورد
❈۱۰❈
لطیف کرمگستر کارساز
که دارای خَلق است و دانای راز
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی
❈۱۱❈
یکی را به سر برنهد تاج بخت
یکی را به خاک اندر آرد ز تخت
کلاه سعادت یکی بر سرش
گلیم شقاوت یکی در برش
❈۱۲❈
گلستان کند آتشی بر خلیل
گروهی بر آتش برد ز آب نیل
گر آن است، منشور احسان اوست
ور این است، توقیع فرمان اوست
❈۱۳❈
پس پرده بیند عملهای بد
هم او پرده پوشد به آلای خود
به تهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کروبیان صم و بکم
❈۱۴❈
وگر دردهد یک صلای کرم
عزازیل گوید نصیبی برم
به درگاه لطف و بزرگیش بر
بزرگان نهاده بزرگی ز سر
❈۱۵❈
فروماندگان را به رحمت قریب
تضرعکنان را به دعوت مجیب
بر احوال نابوده، علمش بصیر
به اسرار ناگفته، لطفش خبیر
❈۱۶❈
به قدرت، نگهدار بالا و شیب
خداوند دیوان روز حسیب
نه مستغنی از طاعتش پشت کس
نه بر حرف او جای انگشت کس
❈۱۷❈
قدیمی نکوکار نیکیپسند
به کلک قضا در رحم نقشبند
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و بنهاد گیتی بر آب
❈۱۸❈
زمین از تبِ لرزه آمد ستوه
فروکوفت بر دامنش میخ کوه
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کردهست بر آب صورتگری؟
❈۱۹❈
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل و لعل در شاخ پیروزهرنگ
ز ابر افکند قطرهای سویِ یَم
ز صلب افکند نطفهای در شکم
❈۲۰❈
از آن قطره لولوی لالا کند
وز این، صورتی سروبالا کند
بر او علم یک ذره پوشیده نیست
که پیدا و پنهان به نزدش یکیست
❈۲۱❈
مهیاکن روزی مار و مور
اگر چند بیدستوپایند و زور
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست، هست؟
❈۲۲❈
دگر ره به کتم عدم در برد
وز آنجا به صحرای محشر برد
جهان متفق بر الهیتش
فرومانده از کنه ماهیتش
❈۲۳❈
بشر ماورای جلالش نیافت
بصر منتهای جمالش نیافت
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذیل وصفش رسد دست فهم
❈۲۴❈
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تختهای بر کنار
چه شبها نشستم در این سِیر، گم
که دهشت گرفت آستینم که قم
❈۲۵❈
محیط است علم مَلِک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط
نه ادراک در کنه ذاتش رسید
نه فکرت به غور صفاتش رسید
❈۲۶❈
توان در بلاغت به سَحبان رسید
نه در کنه بیچون سُبحان رسید
که خاصان در این ره فَرَس راندهاند
به لااحصیٖ از تک فروماندهاند
❈۲۷❈
نه هر جای مرکب توان تاختن
که جاها سپر باید انداختن
وگر سالکی محرم راز گشت
ببندند بر وی در بازگشت
❈۲۸❈
کسی را در این بزم ساغر دهند
که داروی بیهوشیاش دَردهند
یکی باز را دیده بردوختهست
یکی دیدهها باز و پر سوختهست
❈۲۹❈
کسی ره سوی گنج قارون نِبُرد
وگر بُرد، ره باز بیرون نبرد
بمردم در این موج دریای خون
کز او کس نبردهست کشتی برون
❈۳۰❈
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب بازآمدن پی کنی
تأمل در آیینهٔ دل کنی
صفایی بهتدریج حاصل کنی
❈۳۱❈
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند
به پای طلب ره بدان جا بری
وز آنجا به بال محبت پری
❈۳۲❈
بِدَرَّد یقین پردههای خیال
نماند سراپرده الا جلال
دگر مرکب عقل را پویه نیست
عنانش بگیرد تحیر که بیست
❈۳۳❈
در این بحر جز مرد راعی نرفت
گم آن شد که دنبال داعی نرفت
کسانی کز این راه برگشتهاند
برفتند بسیار و سرگشتهاند
❈۳۴❈
خلاف پیمبر کسی ره گزید
که هرگز به منزل نخواهد رسید
مپندار سعدی که راه صفا
توان رفت جز بر پی مصطفی
کامنت ها