سعدی:یکی مشت زن بخت و روزی نداشت نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
❈۱❈
یکی مشت زن بخت و روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
ز جور شکم گل کشیدی به پشت
که روزی محال است خوردن به مشت
❈۲❈
مدام از پریشانی روزگار
دلش حسرت آورد و تن سوگوار
گهش جنگ با عالم خیرهکش
گه از بخت شوریده، رویش ترش
❈۳❈
گه از دیدن عیش شیرین خلق
فرو میشدی آب تلخش به حلق
گه از کار آشفته بگریستی
که کس دید از این تلختر زیستی؟
❈۴❈
کسان شهد نوشند و مرغ و بره
مرا روی نان مینبیند تره
گر انصاف پرسی نه نیکوست این
برهنه من و گربه را پوستین
❈۵❈
چه بودی که پایم در این کار گل
به گنجی فرو رفتی از کام دل!
مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی
❈۶❈
شنیدم که روزی زمین میشکافت
عظام زنخدان پوسیده یافت
به خاک اندرش عقد بگسیخته
گهرهای دندان فرو ریخته
❈۷❈
دهان بی زبان پند میگفت و راز
که ای خواجه با بینوایی بساز
نه این است حال دهن زیر گل
شکر خورده انگار یا خون دل
❈۸❈
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بگردد بسی روزگار
همان لحظه کاین خاطرش روی داد
غم از خاطرش رخت یک سو نهاد
❈۹❈
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکش
اگر بندهای بار بر سر برد
وگر سر به اوج فلک بر برد
❈۱۰❈
در آن دم که حالش دگرگون شود
به مرگ از سرش هر دو بیرون شود
غم و شادمانی نماند ولیک
جزای عمل ماند و نام نیک
❈۱۱❈
کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت
مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم
که پیش از تو بودهست و بعد از تو هم
❈۱۲❈
خداوند دولت غم دین خورد
که دنیا به هر حال میبگذرد
نخواهی که ملکت برآید بهم
غم ملک و دین هر دو باید بهم
❈۱۳❈
زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت
که سعدی در افشاند اگر زر نداشت
کامنت ها