سعدی:حکایت کنند از جفاگستری که فرماندهی داشت بر کشوری
❈۱❈
حکایت کنند از جفاگستری
که فرماندهی داشت بر کشوری
در ایام او روز مردم چو شام
شب از بیم او خواب مردم حرام
❈۲❈
همه روز نیکان از او در بلا
به شب دست پاکان از او بر دعا
گروهی بر شیخ آن روزگار
ز دست ستمگر گرستند زار
❈۳❈
که ای پیر دانای فرخنده رای
بگوی این جوان را بترس از خدای
بگفتا دریغ آیدم نام دوست
که هر کس نه در خورد پیغام اوست
❈۴❈
کسی را که بینی ز حق بر کران
منه با وی، ای خواجه، حق در میان
دریغ است با سفله گفت از علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم
❈۵❈
چو در وی نگیرد عدو داندت
برنجد به جان و برنجاندت
تو را عادت، ای پادشه، حق روی است
دل مرد حق گوی از این جا قوی است
❈۶❈
نگین خصلتی دارد ای نیکبخت
که در موم گیرد نه در سنگ سخت
عجب نیست گر ظالم از من به جان
برنجد که دزد است و من پاسبان
❈۷❈
تو هم پاسبانی به انصاف و داد
که حفظ خدا پاسبان تو باد
تو را نیست منت ز روی قیاس
خداوند را من و فضل و سپاس
❈۸❈
که در کار خیرت به خدمت بداشت
نه چون دیگرانت معطل گذاشت
همه کس به میدان کوشش درند
ولی گوی بخشش نه هر کس برند
❈۹❈
تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
خدا در تو خوی بهشتی بهشت
دلت روشن و وقت مجموع باد
قدم ثابت و پایه مرفوع باد
❈۱۰❈
حیاتت خوش و رفتنت بر صواب
عبادت قبول و دعا مستجاب
کامنت ها