سعدی:دوشم آن سنگ دل پریشان داشت یار دل برده دست بر جان داشت
❈۱❈
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
یار دل برده دست بر جان داشت
دیده در میفشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت
❈۲❈
اندرونم ز شوق میسوزد
ور ننالیدمی چه درمان داشت
مینپنداشتم که روز شود
تا بدیدم سحر که پایان داشت
❈۳❈
در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت
غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت
❈۴❈
که نه تنها منم ربوده عشق
هر گلی بلبلی غزل خوان داشت
رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت
❈۵❈
سعدیا ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت
کامنت ها