سعدی:بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
❈۱❈
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت
❈۲❈
ملامت من مسکین کسی کند که نداند
که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت
ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت
❈۳❈
مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی
هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت
جنایتی که بکردم اگر درست بباشد
فراق روی تو چندین بس است حد جنایت
❈۴❈
به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن
کجا برم گله از دست پادشاه ولایت
به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی
به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت
❈۵❈
کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید
مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان
هنوز وصف جمالت نمیرسد به نهایت
❈۶❈
فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد
که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت
کامنت ها