سعدی:که میرود به شفاعت که دوست بازآرد که عیش خلوت بی او کدورتی دارد
❈۱❈
که میرود به شفاعت که دوست بازآرد
که عیش خلوت بی او کدورتی دارد
که را مجال سخن گفتن است به حضرت او
مگر نسیم صبا کاین پیام بگزارد
❈۲❈
ستیزه بردن با دوستان همین مثلست
که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد
مرا که گفت دل از یار مهربان بردار
به اعتماد صبوری که شوق نگذارد
❈۳❈
که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود
مرا تمام یقین شد که سهو پندارد
حرام باد بر آن کس نشست با معشوق
که از سر همه برخاستن نمییارد
❈۴❈
درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق
که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد
به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار
کس این کند که دل دوستان بیازارد
❈۵❈
بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی
نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد
حکایت شب هجران که بازداند گفت
مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد
کامنت ها