سعدی:نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
❈۱❈
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود
با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود
خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم
وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود
❈۲❈
پارس در سایه اقبال اتابک ایمن
لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود
شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت
که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود
❈۳❈
یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن
نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود
فتنه سامریش در نظر شورانگیز
نفس عیسویش در لب شکرخا بود
❈۴❈
من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست
یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود
دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد
همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود
کامنت ها