سعدی:مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید گرت مشاهده خویش در خیال آید
❈۱❈
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
گرت مشاهده خویش در خیال آید
مجال صبر همین بود و منتهای شکیب
دگر مپای که عمر این همه نمیپاید
❈۲❈
چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی
تو خود بیا که دگر هیچ در نمیباید
اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار
چو آفتاب برآید ستاره ننماید
❈۳❈
ز نقش روی تو مشاطه دست بازکشید
که شرم داشت که خورشید را بیاراید
به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست
که دشمنی کند و دوستی بیفزاید
❈۴❈
نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت روان بیاساید
دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت
دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید
❈۵❈
چرا و چون نرسد دردمند عاشق را
مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید
گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست
چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید
کامنت ها