سعدی:چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
❈۱❈
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون که در دل یاران مهربان انداخت
❈۲❈
ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت
❈۳❈
تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار
که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت
به چشمهای تو کان چشم کز تو برگیرند
دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت
❈۴❈
همین حکایت روزی به دوستان برسد
که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت
کامنت ها