سعدی:چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
❈۱❈
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام
ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام
نگاه میکنم از پیش رایت خورشید
که میبرد به افق پرچم سپاه ظلام
❈۲❈
بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام
دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو
درآمد از درم آن دلفریب جان آرام
❈۳❈
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفس است
که بوی عنبر و گل ره نمیبرد به مشام
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدر است انجام
❈۴❈
تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است
در آستینش یا دست و ساعد گلفام
در آبگینهاش آبی که گر قیاس کنی
ندانی آب کدام است و آبگینه کدام
❈۵❈
بیار ساقی دریای مشرق و مغرب
که دیر مست شود هر که می خورد به دوام
من آن نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام
❈۶❈
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام
رها نمیکند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام
کامنت ها