سعدی:بنده وار آمدم به زنهارت که ندارم سلاح پیکارت
❈۱❈
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت
متفق میشوم که دل ندهم
معتقد میشوم دگربارت
❈۲❈
مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارت
غیرتم هست و اقتدارم نیست
که بپوشم ز چشم اغیارت
❈۳❈
گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت
نه چنان در کمند پیچیدی
که مخلص شود گرفتارت
❈۴❈
من هم اول که دیدمت گفتم
حذر از چشم مست خون خوارت
دیده شاید که بی تو برنکند
تا نبیند فراق دیدارت
❈۵❈
تو ملولی و دوستان مشتاق
تو گریزان و ما طلبکارت
چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت
❈۶❈
تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشمهای بیدارت
کامنت ها