سعدی:چه خوش بود دو دلارام دست در گردن به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
❈۱❈
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
دریغ باشد بی دوستان به سر بردن
❈۲❈
اگر هزار جفا سروقامتی بکند
چو خود بیاید عذرش بباید آوردن
چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال
که بوستان امیدم بخواست پژمردن
❈۳❈
فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود
نظر به شخص تو امروز روح پروردن
کسی که قیمت ایام وصل نشناسد
ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن
❈۴❈
اگر سری برود بیگناه در پایی
به خردهای ز بزرگان نشاید آزردن
به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی
کجا تواند رفتن کمند در گردن
❈۵❈
کمال شوق ندارند عاشقان صبور
که احتمال ندارد بر آتش افسردن
گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر
که مذهب حیوان است همچنین مردن
کامنت ها