سعدی:دست با سرو روان چون نرسد در گردن چارهای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن
❈۱❈
دست با سرو روان چون نرسد در گردن
چارهای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن
آدمی را که طلب هست و توانایی نیست
صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن
❈۲❈
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
شرط عشق است بلا دیدن و پای افشردن
روی در خاک در دوست بباید مالید
چون میسر نشود روی به روی آوردن
❈۳❈
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
که به صد جان دل جانان نتوان آزردن
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن
❈۴❈
هیچ شک مینکنم کآهوی مشکین تتار
شرم دارد ز تو مشکین خط آهو گردن
روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز
پیش بالای تو باری چو بباید مردن
❈۵❈
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب
نه چنان است که دل دادن و جان پروردن
کامنت ها