سعدی:وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
❈۱❈
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان
بس که به هجر میدهد عشق تو گوشمال من
❈۲❈
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
میرسد و نمیرسد نوبت اتصال من
❈۳❈
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
❈۴❈
چرخ شنید نالهام گفت منال سعدیا
کآه تو تیره میکند آینه جمال من
کامنت ها