سعدی:دریچهای ز بهشتش به روی بگشایی که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
❈۱❈
دریچهای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
جهان شب است و تو خورشید عالم آرایی
صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی
❈۲❈
به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند
نیاورد که همین بود حد زیبایی
هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میسرش نشود بعد از آن شکیبایی
❈۳❈
درون پیرهن از غایت لطافت جسم
چو آب صافی در آبگینه پیدایی
مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست
کمال حسن ببندد زبان گویایی
❈۴❈
ز گفت و گوی عوام احتراز میکردم
کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی
وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت
نه عاشقی که حذر میکنی ز رسوایی
❈۵❈
گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشت
هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی
دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد
اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی
❈۶❈
گر او نظر نکند سعدیا به چشم نواخت
به دست سعی تو باد است تا نپیمایی
کامنت ها