سعدی:دیدی که وفا به جا نیاوردی رفتی و خلاف دوستی کردی
❈۱❈
دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی
❈۲❈
من با همه جوری از تو خشنودم
تو بی گنهی ز من بیازردی
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمیست که در جهان تو آوردی
❈۳❈
نازت ببرم که نازک اندامی
بارت بکشم که نازپروردی
ما را که جراحت است خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی
❈۴❈
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی
وین عشق تو در من آفریدستند
هرگز نرود ز زعفران زردی
❈۵❈
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه میکنی بدین خردی
در حلقه کارزار جان دادن
بهتر که گریختن به نامردی
❈۶❈
سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه است و صاف با دردی
کامنت ها