سعدی:مپرس از من که هیچم یاد کردی که خود هیچم فرامش مینگردی
❈۱❈
مپرس از من که هیچم یاد کردی
که خود هیچم فرامش مینگردی
چه نیکوروی و بدعهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی
❈۲❈
چرا ما با تو ای معشوق طناز
به صلحیم و تو با ما در نبردی
نصیحت میکنندم سردگویان
که برگرد از غمش بی روی زردی
❈۳❈
نمیدانند کز بیمار عشقت
حرارت بازننشیند به سردی
ولیکن با رقیبان چارهای نیست
که ایشان مثل خارند و تو وردی
❈۴❈
اگر با خوبرویان مینشینی
بساط نیک نامی درنوردی
دگر با من مگوی ای باد گلبوی
که همچون بلبلم دیوانه کردی
❈۵❈
چرا دردت نچیند جان سعدی
که هم دردی و هم درمان دردی
کامنت ها