سعدی:دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری
❈۱❈
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
❈۲❈
من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما
هر جا که می‌نگرم گویی که در نظری
❈۳❈
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری
کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد
طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری
❈۴❈
هر گه که می‌گذری من در تو می‌نگرم
کز حسن قامت خود با کس نمی‌نگری
از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب
بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنه‌تری
❈۵❈
باری به حکم کرم بر حال ما بنگر
کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام ور خون من بخوری
فایل صوتی دیوان اشعار غزل شمارهٔ ۵۴۸
تصاویر
کامنت ها