سعدی:جمعی که تو در میان ایشانی زآن جمع به در بود پریشانی
❈۱❈
جمعی که تو در میان ایشانی
زآن جمع به در بود پریشانی
ای ذات شریف و شخص روحانی
آرام دلی و مرهم جانی
❈۲❈
خرم تن آن که با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی
من نیز به خدمتت کمر بندم
باشد که غلام خویشتن خوانی
❈۳❈
بر خوان تو این شکر که میبینم
بی فایدهای مگس که میرانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی
کس شک نکند که سرو بستانی
❈۴❈
هرک این سر دست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی
من جسم چنین ندیدهام هرگز
چندان که قیاس میکنم جانی
❈۵❈
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
من سر ز خط تو بر نمیگیرم
ور چون قلمم به سر بگردانی
❈۶❈
این گرد که بر رخ است میبینی
وآن درد که در دل است میدانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
❈۷❈
میگوید و جان به رقص میآید
خوش میرود این سماع روحانی
کامنت ها