سعدی:خلیلی الهدی انجی و اصلح ولکن من هداه الله افلح
❈۱❈
خلیلی الهدی انجی و اصلح
ولکن من هداه الله افلح
نصیحت نیکبختان گوش گیرند
حکیمان پند درویشان پذیرند
❈۲❈
گش ایها داراغت خاطر نرنزت
که ثخنی عاقلی ده بار اثنزت
من استضعفت لاتغلظ علیه
من استأسرت لاتکسر یدیه
❈۳❈
چه نیکو گفت در پای شتر مور
که ای فربه مکن بر لاغران زور
که منعم بیمبر کول ایچ درویش
کوایش می بنی دنبل مزش نیش
❈۴❈
دع استنقاص من طال احترامه
فقوسالدهر لم تبرح سهامه
جراحت بند باش ار میتوانی
تو را نیز ار بیندازد چه دانی
❈۵❈
ببات این دهر دون را تیر اری پشت
نه هر کش تیر نه کمان بو کسی ای کشت
تأدب تستقم لاطف تقدم
تواضع ترتفع لاتعل تندم
❈۶❈
که دوران فلک بسیار بودست
که بخشودست و دیگر در ربودست
نه کت تفسیر وفق خواند است ابهشت
بسم دی که سوری ماند بیده ببدشت
❈۷❈
لیعف المهتدی عن سؤ من ضل
ولا یستهزکم من قائم زل
منم کافتادگان را بد نگفتم
که ترسیدم که روزی خود بیفتم
❈۸❈
کمسسکی اوت اس بخت آو بهریت
مخن هر دم برای چنداکی بگریت
متی زرت الفتی غبا اجلک
فلا تکثر حبیبک لا یملک
❈۹❈
ز بسیار آمدن عزت بکاهد
چو کم بینند خاطر بیش خواهد
عزیزی کت هناش هر دم مدوپش
که دیدر زر ملال آرد بش از بش
❈۱۰❈
تبصر فی فقیر یشتهی الزاد
ولا تحسد غنیا قدره زاد
وگر گویند آن جاه و محل بین
تو پای روستایی در وحل بین
❈۱۱❈
و چه ترش روی کت برغ خوان نی
تزان مسکی خبر هن کش خه نان نی
تلقفت الشوا و البقل بعده
سل الجوعان کیف الخبز وحده
❈۱۲❈
بپرس آن را که جسم از ناقه خونست
که قدر نعمت او داند که چونست
غرش نان هاجه از حلوا نپرست
نن تی گلشکر هن غت بگریت
❈۱۳❈
افق یا من تلهی حول منقل
عن الحطاب فی واد عقنقل
فقیر از بهر نان بر در دعاخوان
تو میتندی که مرغم نیست بر خوان
❈۱۴❈
چه داند ای کش سه پخ خوردست و تقتست
که مسکینی و سرما گسنه خفتست
تحب المال لو احببت قدمت
و ان خلفت محبوسا تندمت
❈۱۵❈
منه گر عقل داری در تن و هوش
اگر مردی ده و بخش و خور و پوش
نوا که بیفته از هنجار و رسته
پشیمان به که نم خو توشه بسته
❈۱۶❈
صرفت العمر فی تحصیل مالک
تفکر یا معنی فی مالک
کسی از زرع دنیا خوشه برداشت
که چندی خورد و چندی توشه برداشت
❈۱۷❈
که مپسندت که مو خو از غصه بکشم
که گردم کرد نخرم یا نبخشم
بهاء الوجه مع خبث النفوس
کمصباح علی قبرالمجوسی
❈۱۸❈
به گور گبر ماند زاهد زور
درون مردار و بیرون مشک و کافور
کعارف باد بکاند از جمه نو
اگور جدمنت کش در به از تو
❈۱۹❈
متی عاشرت محلوقی العوارض
اذا قالوا لک اکفر لاتعارض
مرو با ژندهپوشان شام و شبگیر
چو رفتی در بغل نه دست تدبیر
❈۲۰❈
چنان تزدم دوت کت خون خه اوکند
که پاکش خورد دیک تی چه او کند
وجد یا صاح و اکفف من ملامه
لعل القوم فیهم ذو کرامه
❈۲۱❈
مگو در نفس درویشان هنر نیست
که گرد مردیست هم زیشان به در نیست
کاحسان بکنه واهروی اصولی
شنه میان زز بخت صاحب قبولی
❈۲۲❈
نعما قال خیاط بموصل
بمأجور له قدر ففصل
سخن سهل است بر طرف زبان گفت
نگه کن کاین سخن هر جا توان گفت؟
❈۲۳❈
غراز مو میشنه واهر کس مگوی راز
کجمی میبری خهتر ورانداز
خفی السر لاتودع خلیلک
حذارا منه ان ینسی جمیلک
❈۲۴❈
مگو با دوست میگویم چه باکست
که گر دشمن شود بیم هلاکست
تو از دشمن بترسی غافل از دوست
که غت دشمن ببوت ات ببلسد پوست
❈۲۵❈
یقول الراجز ابنی لا تلاعب
اذا لم تحتمل بطش الملاعب
چه خوش گفت آن پسر با یار طناز
تو در نی بستهای آتش مینداز
❈۲۶❈
کری مم دی که ایرو واجونی گفت
مزم تش کت قلاشی نتوتن اشنفت
ان استحسنت هذا القول بعدی
قل اللهم نور قبر سعدی
❈۲۷❈
چه باشد گر ز رحمت پارسایی
کند در کار درویشی دعایی
کخیرت بوازی ثخنی کت اشنفت
بگی رحمت و سعدی باکش ای گفت
کامنت ها