سعدی:آن را که جای نیست همه شهر جای اوست درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
❈۱❈
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
بیخانمان که هیچ ندارد به جز خدای
او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست
❈۲❈
مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست
چندان که میرود همه ملک خدای اوست
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست
❈۳❈
کوتاه دیدگان همه راحت طلب کنند
عارف بلا که راحت او در بلای اوست
عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت
در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست
❈۴❈
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست
❈۵❈
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست
کامنت ها