سعدی:ای که انکار کنی عالم درویشان را تو ندانی که چه سودا و سر است ایشان را
❈۱❈
ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سر است ایشان را
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست
که به شمشیر میسر نشود سلطان را
❈۲❈
طلب منصب فانی نکند صاحب عقل
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را
جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند
وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را
❈۳❈
آن به در میرود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح میشکند زندان را
دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد
مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را
❈۴❈
جان بیگانه ستاند ملکالموت به زجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریدهٔ سرگردان را
❈۵❈
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را
عاشقی سوختهٔ بی سر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را
❈۶❈
نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را
❈۷❈
سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را
کامنت ها