گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

صادق هدایت:در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را ن...

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.
این دردها را نمی شود به آسی اظهار آرد ، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو
اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر آسی بگوید یا بنویسد ، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید
خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا
نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله ی افیون و مواد مخدره است ولی
افسوس آه تأثیر اینگونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ، این انعکاس سایه ی روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب
و بیداری جلوه میکند ، آسی پی خواهد برد؟
من فقط به شرح یکی از این پیش آمدها می پردازم آه برای خودم اتفاق افتاده و به قدری مرا تکان داده که هرگز
فراموش نخواهم آرد و نشان شوم آن تا زنده ام ، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است ،
زندگی مرا زهرآلود خواهد آرد زهرآلود نوشتم ، ولی میخواستم بگویم داغ آن را همیشه با خودم داشته و
خواهم داشت.
من سعی خواهم آرد آنچه را آکه یادم هست ، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم ، شاید بتوانم
راجع به آن یک قضاوت آلی بکنم ؛ نه ، فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلاً خودم بتوانم باور بکنم چون برای
من هیچ اهمیتی ندارد آکه دیگران باور بکنند یا نکنند فقط میترسم آه فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم
زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم آه چه ورطه ی هولناآی میان من و دیگران وجود دارد
و فهمیدم آکه تا ممکن است باید خاموش شد ، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا
تصمیم گرفتم آه بنویسم ، فقط برای اینست آکه خودم را به سایه ام معرفی بکنم سایه ای که روی دیوار خمیده و
مثل این است که هر چه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم:
ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی آکه همه ی روابط خودم را با دیگران بریده ام ،
میخواهم خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ! باشد ، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند آیا این مردمی آه شبیه من هستند ،که ظاهراً
احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند ، برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند آکه فقط برای مسخره
آردن و گول زدن من بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس میکنم ، می بینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با
حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایه ی خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است ، باید خودم را بهش معرفی بکنم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان آردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب
درخشید اما افسوس ، این شعاع آفتاب نبود ، بلکه فقط یک پرتو گذرنده ، یک ستاره ی پرنده بود آه به صورت
یک زن یا فرشته به من تجلی آرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه همه ی بدبختیهای زندگی خودم را
دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی آکه باید ناپدید بشود ، دوباره ناپدید شد
نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.
سه ماه نه ، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم آره بودم ، ولی یادگار چشمهای جادویی یا شراره ی
آشنده ی چشمهایش در زندگی من همیشه ماند چطور میتوانم او را فراموش بکنم آکه آنقدر وابسته به زندگی
من است؟
نه ، اسم او را هرگز نخواهم برد ، چون دیگر او با آن اندام اثیری ، باریک و مه آلود ، با آن دو چشم درشت
متعجب و درخشان آه پشت آن زندگی من آهسته و دردناک میسوخت و میگداخت ، او دیگر متعلق به این دنیای
پست درنده نیست نه ، اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم.
بعد از او من دیگر خودم را از جرگه ی آدمها ، از جرگه ی احمق ها و خوشبخت ها به آلی بیرون آشیدم و
برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اطاقم میگذشت و میگذرد
سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است.
تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود همه ی وقتم وقف نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال
مشروب و تریاک میشد و شغل مضحک نقاشی روی قلمدان اختیار آرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ،
برای اینکه وقت را بکشم.
از حسن اتفاق ، خانه ام بیرون شهر ، در یک محل ساآت و آرام دور از آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده
اطراف آن آاملاً مجزا و دورش خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا است و
چشمم را آکه می بندم  شهر شروع میشود. نمیدانم این خانه را آدام مجنون یا آج سلیقه در عهد دقیانوس ساخته
نه فقط همه ی سوراخ سنبه هایش پیش چشمم مجسم میشود ، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس میکنم. خانه
ای آه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی آرده باشند.
باید همه ی اینها را بنویسم تا ببینم که به خودم مشتبه نشده باشد ، باید همه ی اینها را به سایه ی خودم که روی
دیوار افتاده است توضیح بدهم آری ، پیشتر برایم فقط یک دلخوشی یا دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار
اطاقم روی قلمدان نقاشی میکردم و با این سرگرمی مضحک وقت را میگذرانیدم ، اما بعد از آنکه آن دو چشم را
دیدم ، بعد از آنکه او را دیدم ، اصلاً معنی ، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرآتی از نظرم افتاد ولی چیزی که
غریب ، چیزی آکه باورنکردنی است ، نمیدانم چرا موضوع مجلس همه ی نقاشیهای من از ابتدا یک جور و یک
شکل بوده است. همیشه یک درخت سرو میکشیدم که زیرش پیرمردی قوز آرده شبیه جوآیان هندوستان عبا به
خودش پیچیده ، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابه ی دست چپش را به حالت تعجب به
لبش گذاشته بود روبروی او دختری با لباس سیاه بلند خم شده به او گل نیلوفر تعارف میکرد چون میان آنها
یک جوی آب فاصله داشت آیا این مجلس را من سابقاً دیده بوده ام ، یا در خواب به من الهام شده بود؟ نمیدانم ،
فقط میدانم آه هر چه نقاشی میکردم همه اش همین مجلس و همین موضوع بود ، دستم بدون اراده این تصویر را
میکشید و غریبتر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی به توسط عمویم از این جلد قلمدانها به هندوستان
❈۱❈
میفرستادم آه میفروخت و پولش را برایم میفرستاد. .
این مجلس در عین حال به نظرم دور و نزدیک می آمد ، درست یادم نیست حالا قضیه ای بخاطرم آمد گفتم:
باید یادبودهای خودم را بنویسم ، ولی این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاد و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
اتفاق از نقاشی به آلی دست آشیدم دو ماه پیش ، نه ، دو ماه و چهار روز میگذرد. سیزده ی نوروز بود. همه
ی مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند من پنجره ی اطاقم را بسته بودم ، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ،
نزدیک غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد یعنی خودش گفت که عموی من است ،
من هرگز او را ندیده بودم ، چون از ابتدای جوانی به مسافرت دور دستی رفته بود. گویا ناخدای آشتی بود ،
تصور آردم شاید آار تجارتی با من دارد ، چون شنیده بودم آه تجارت هم میکند به هر حال عمویم پیرمردی
بود قوز آرده که شالمه ی هندی دور سرش بسته بود ، عبای زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را
با شال گردن پیچیده بود ، یخه اش باز و سینه ی پشم آلودش دیده میشد. ریش آوسه اش را که از زیر شال گردن
بیرون آمده بود ، میشد دانه دانه شمرد ، پلکهای ناسور سرخ و لب شکری داشت یک شباهت دور و مضحک با
من داشت ، مثل اینکه عکس من روی آینه ی دق افتاده باشد من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین جور
تصور میکردم ، به محض ورود رفت آنار اطاق چنباتمه زد من به فکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه
بکنم ، چراغ را روشن آردم ، رفتم در پستوی تاریک اطاقم ، هر گوشه را وارسی میکردم تا شاید بتوانم چیزی
چون نه تریاک برایم مانده بود و نه  باب دندان او پیدا آنم ، اگر چه میدانستم آه در خانه چیزی به هم نمیرسد
مشروب ناگهان نگاهم به بالای رف افتاد گویا به من الهام شد ، دیدم یک بغلی شراب آهنه آه به من ارث
رسیده بود گویا به مناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند بالای رف بود ، هیچوقت من به این صرافت
نیفتاده بودم ، اصلاً به آلی یادم رفته بود آه چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد ،
چهارپایه ای را آه آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین آه آمدم بغلی را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف
چشمم به بیرون افتاد دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز آرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و یک
دختر جوان ، نه یک فرشته ی آسمانی جلو او ایستاده ، خم شده بود و با دست راست گل نیلوفر آبودی به او
تعارف میکرد ، در حالی آه پیرمرد ، ناخن انگشت سبابه ی دست چپش رامیجوید.
دختر درست در مقابل من واقع شده بود ، ولی به نظرم می آمد آه هیچ متوجه اطراف خودش نمیشد. نگاه میکرد
، بی آنکه نگاه آرده باشد ، لبخند مدهوشانه و بی اراده ای آنار لبش خشک شده بود ، مثل اینکه به فکر شخص
غایبی بوده باشد از آنجا بود آه چشمهای مهیب افسونگر ، چشمهایی آه مثل این بود آه به انسان سرزنش
تلخی میزند ، چشمهای مضطرب ، متعجب ، تهدیدآننده و وعده دهنده ی او را دیدم و پرتو زندگی من روی این
گویهای براق پر معنی ممزوج و در ته آن جذب شد این آینه ی جذاب ، همه ی هستی مرا تا آنجایی آه فکر
بشر عاجز است به خودش آشید چشمهای مورب ترآمنی آه یک فروغ ماوراء طبیعی و مست آننده داشت ، در
عین حال میترسانید و جذب میکرد ، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء طبیعی دیده بود آه هر آسی
 نمیتوانست ببیند ، گونه های برجسته ، پیشانی بلند ، ابروهای باریک به هم پیوسته ، لبهای گوشتالوی نیمه باز
لبهایی آه مثل این بود تازه از یک بوسه ی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیده ی سیاه
و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود لطافت اعضا و
بی اعتنایی اثیری حرآاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت میکرد ، فقط یک دختر رقاص بتکده ی هند ممکن
بود حرآات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادی غم انگیزش ، همه ی اینها نشان می داد آه او مانند مردمان معمولی نیست ، اصلاً
خوشگلی او معمولی نبود ، او مثل یک منظره ی رویای افیونی به من جلوه آرد … او همان حرارت عشقی مهر
گیاه را در من تولید آرد. اندام نازک و آشیده با خط متناسبی آه از شانه ، بازو ، پستانها ، سینه ، آپل و ساق
پاهایش پایین میرفت مثل این بود آه تن او را از آغوش جفتش بیرون آشیده باشند مثل ماده ی مهر گیاه بود آه
از بغل جفتش جدا آرده باشند.
لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود آه قالب و چسب تنش بود ، وقتی آه من نگاه آردم گویا میخواست از
روی جویی آه بین او و پیرمرد فاصله داشت ، بپرد ولی نتوانست ، آن وقت پیرمرد زد زیر خنده ، خنده ی
خشک و زننده ای بود آه مو را به تن آدم راست میکرد ، یک خنده ی سخت دورگه و مسخره آمیز آرد بی آنکه
صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود آه از میان تهی بیرون آمده باشد.
من در حالی آه بغلی شراب دستم بود ، هراسان از روی چهارپایه پایین جستم نمی دانم چرا میلرزیدم یک
نوع لرزه پر از وحشت و آیف بود ، مثل اینکه از خواب گوارا و ترسناآی پریده باشم بغلی شراب را زمین
گذاشتم و سرم را میان دو دستم گرفتم چند دقیقه ، چند ساعت طول آشید؟ نمیدانم همین آه به خودم آمدم بغلی
شراب را برداشتم ، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود اما
زنگ خنده ی خشک پیرمرد هنوز توی گوشم صدا میکرد.
هوا تاریک می شد ، چراغ دود می زد ، ولی لرزه ی مکیف و ترسناآی آه خودم حس آرده بودم هنوز اثرش
باقی بود زندگی من از این لحظه تغییر آرد به یک نگاه آافی بود ، برای اینکه آن فرشته ی آسمانی ، آن
دختر اثیری تا آنجایی آه فهم بشر عاجز از ادراک آن است ، تأثیر خودش را در من گذارد.
در این وقت از خود بی خود شده بودم ؛ مثل اینکه من اسم او را قبلاً میدانسته ام. شراره ی چشمهایش ، رنگش ،
بویش ، حرآاتش همه به نظر من آشنا می آمد ، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
همجوار بوده ، از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی آه به هم ملحق شده باشیم. می بایستی در این زندگی ،
نزدیک او بوده باشم. هرگز نمیخواستم او را لمس بکنم ، فقط اشعه ی نامرئی آه از تن ما خارج و به هم آمیخته
میشد ، آافی بود. این پیش آمد وحشت انگیز آه به اولین نگاه به نظر من آشنا آمد ، آیا همیشه دو نفر عاشق
همین احساس را نمیکنند آه سابقاً یکدیگر را دیده بودند ، آه رابطه ی مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در
این دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچکس را آیا ممکن بود آس دیگری در من تأثیر بکند؟ ولی
خنده ی خشک و زننده ی پیرمرد این خنده ی مشئوم رابطه ی میان ما را از هم پاره آرد.
تمام شب را به این فکر بودم ، چندین بار خواستم بروم از روزنه ی دیوار نگاه بکنم ولی از صدای خنده ی
پیرمرد میترسیدم ، روز بعد را به همین فکر بودم. آیا میتوانستم از دیدارش به آلی چشم بپوشم؟ فردای آن روز
بالاخره با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم آه بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم ولی همین آه پرده ی جلو
پستو را پس زدم و نگاه آردم دیوار سیاه تاریک ، مانند همان تاریکی آه سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته ، جلو من
بود اصلاً هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمیشد روزنه ی چهارگوشه ی دیوار به آلی مسدود و از
مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته است چهارپایه را پیش آشیدم ولی هر چه دیوانه وار روی  جنس آن شده بود
بدنه ی دیوار مشت میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه میکردم ، آمترین نشانه ای از روزنه ی دیوار دیده
نمیشد و به دیوار آلفت و قطور ، ضربه های من آارگر نبود یکپارچه سرب شده بود.
آیا میتوانستم به آلی صرف نظر بکنم؟ اما دست خودم نبود ، از این به بعد مانند روحی آه در شکنجه باشد ، هر
چه انتظار آشیدم هر چه آشیک آشیدم ، هر چه جستجو آردم ، فایده ای نداشت تمام اطراف خانه مان را
زیر پا آردم ، نه یک روز ، نه دو روز ، بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی آه به محل جنایت
خودشان برمیگردند ، هر روز طرف غروب مثل مرغ سرآنده دور خانه مان میگشتم ، بطوری آه همه ی
سنگها و همه ی ریگهای اطراف آن را میشناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو ، از جوی آب و از آسانی آه
آنجا دیده بودم ، پیدا نکردم آنقدر شبها جلو مهتاب زانو به زمین زدم ، از درختها ، از سنگها ، از ماه آه شاید
او به ماه نگاه آرده باشد ، استغاثه و تضرع آرده ام و همه ی موجودات را به آمک طلبیده ام ولی آمترین اثری
از او ندیدم اصلاً فهمیدم آه همه ی این آارها بیهوده است ، زیرا او نمیتوانست با چیزهای این دنیا رابطه و
وابستگی داشته باشد مثلاً آبی آه او گیسوانش را با آن شستشو میداده بایستی از یک چشمه ی منحصر به فرد
ناشناس و یا غار سحرآمیزی بوده باشد. لباس او از تار و پود پشم و پنبه ی معمولی نبوده و دستهای مادی ،
دستهای آدمی آن را ندوخته بود او یک وجود برگزیده بود فهمیدم آه آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده ،
مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش میزد ، صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر
معمولی را می چید ، انگشتش مثل ورق گل پژمرده میشد.
همه ی اینها را فهمیدم ، این دختر ، نه ، این فرشته ، برای من سرچشمه ی تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش
لطیف و دست نزدنی بود. او بود آه حس پرستش را در من تولید آرد. من مطمئنم آه نگاه یک نفر بیگانه ، یک
نفر آدم معمولی او را آنفت و پژمرده میکرد.
از وقتی آه او را گم آردم ، از زمانی آه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب ، جلو
من و او آشیده شد ، حس آردم آه زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و آیف
عمیقی آه از دیدنش برده بودم ، یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت ؛ زیرا او مرا ندیده بود ، ولی من احتیاج به
این چشمها داشتم و فقط یک نگاه او آافی بود آه همه ی مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل بکند به
یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
از این به بعد به مقدار مشروب و تریاک خودم افزودم ، اما افسوس بجای اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج
و آرخت بکند ، بجای اینکه فراموش بکنم ، روز به روز ، ساعت به ساعت ، دقیقه به دقیقه ، فکر او ، اندام او ،
صورت او خیلی سختتر از پیش جلوم مجسم میشد.
چگونه میتوانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم آه باز بود و یا روی هم میگذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من
بود. از میان روزنه ی پستوی اطاقم ، مثل شبی آه فکر و منطق مردم را فرا گرفته ، از میان سوراخ چهارگوشه
آه به بیرون باز میشد ، دایم جلو چشمم بود.
آسایش به من حرام شده بود ، چطور میتوانستم آسایش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت آرده بودم آه به
گردش بروم ، نمیدانم چرا میخواستم و اصرار داشتم آه جوی آب ، درخت سرو و بته ی گل نیلوفر را پیدا بکنم
همان طوری آه به تریاک عادت آرده بودم ، همان طور به این گردش عادت داشتم ، مثل اینکه نیرویی مرا به
این آار وادار میکرد. در تمام راه همه اش به فکر او بودم ، به یاد اولین دیداری آه از او آرده بودم و میخواستم
محلی آه روز سیزده بدر او را در آنجا دیده بودم ، پیدا بکنم اگر آنجا را پیدا میکردم ، اگر میتوانستم زیر آن
درخت سرو بنشینم ، حتماً در زندگی من آرامشی تولید میشد ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
دنده ی اسب و سگی آه روی خاآروبه ها بو میکشید ، چیز دیگری نبود آیا من حقیقتاً با او ملاقات آرده بودم؟
هرگز ، فقط او را دزدآی و پنهانی از یک سوراخ ، از یک روزنه ی بدبخت پستوی اطاقم دیدم مثل سگ
گرسنه ای آه روی خاآروبه ها بو میکشد و جستجو میکند ، اما همین آه از دور زنبیل می آورند از ترس میرود
پنهان میشود ، بعد بر میگردد آه تکه های لذیذ خودش را در خاآروبه ی تازه جستجو بکند. من هم همان حال را
داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود برای من او یک دسته گل تر و تازه بود آه روی خاآروبه انداخته
باشند.
شب آخری آه مثل هر شب به گردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود در
هوای بارانی آه از زنندگی رنگها و بی حیایی خطوط اشیاء میکاهد ، من یک نوع آزادی و راحتی حس میکردم و
مثل این بود آه باران افکار تاریک مرا میشست در این شب آنچه آه نباید بشود شد من بی اراده پرسه میزدم
ولی در این ساعتهای تنهایی ، در این دقیقه ها آه درست مدت آن یادم نیست ، خیلی سختتر از همیشه صورت
هول و محو او مثل اینکه از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد ، صورت بی حرآت و بی حالتش مثل نقاشیهای
روی جلد قلمدان ، جلو چشمم مجسم بود.
وقتی آه برگشتم ، گمان میکنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراآم شده بود ، به طوری آه
درست جلو پایم را نمیدیدم. ولی از روی عادت ، از روی حس مخصوصی آه در من بیدار شده بود ، جلو در
خانه ام آه رسیدم ، دیدم یک هیکل سیاهپوش ، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.
آبریت زدم آه جای آلید را پیدا آنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم به طرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو
چشم مورب ، دو چشم درشت سیاه آه میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشمهایی را آه بصورت انسان
خیره میشد بی آنکه نگاه بکند ، شناختم ؛ اگر او را سابق بر این ندیده بودم ، میشناختم نه ، گول نخورده بودم.
این هیکل سیاهپوش او بود من مثل وقتی آه آدم خواب می بیند ، خودش میداند آه خواب است و میخواهد بیدار
بشود اما نمیتواند ، مات و منگ ایستادم ، سر جای خودم خشک شدم آبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را
سوزانید ، آن وقت یکمرتبه به خودم آمدم ، آلید را در قفل پیچاندم ، در باز شد ، خودم را آنار آشیدم او مثل
آسی آه راه را بشناسد ، از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت ، در اطاقم را باز آرد و من هم پشت سر
او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را روشن آردم ، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز آشیده. صورتش در
سایه واقع شده بود. نمیدانستم آه او مرا می بیند یا نه ، صدایم را میتوانست بشنود یا نه ، ظاهراً نه حالت ترس
داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود آه بدون اراده آمده بود.
آیا ناخوش بود ، راهش را گم آرده بود؟ او بدون اراده مانند یک نفر خوابگرد آمده بود در این لحظه هیچ
موجودی حالاتی را آه طی آردم ، نمیتواند تصور بکند یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس آردم نه ، گول
نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود آه بدون تعجب ، بدون یک آلمه حرف وارد اطاق من شده بود ؛
همیشه پیش خودم تصور میکردم آه اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.
این حالت برایم حکم یک خواب ژرف بی پایان را داشت چون باید به خواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین
خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت ، چون در حالت ازل و ابد نمیشود حرف زد.
برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج آننده
ی همه ی صورتهای آدمهای دیگر را برایم می آورد به طوری آه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و
زانوهایم سست شد در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت ، چشمهای بی
اندازه درشت او دیدم ، چشمهای تر و براق ، مثل گوی الماس سیاهی آه در اشک انداخته باشند در چشمهایش
در چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراآمی را آه جستجو میکردم ، پیدا آردم و در سیاهی مهیب
افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود آه قوه ای را از درون وجودم بیرون میکشند ، زمین زیر پایم میلرزید
و اگر زمین خورده بودم یک آیف ناگفتنی آرده بودم.
قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، می ترسیدم آه نفس بکشم و او مانند ابر یا دود ناپدید بشود ، سکوت او
حکم معجز را داشت ، مثل این بود آه یک دیوار بلورین میان ما آشیده بودند ، از این دم ، از این ساعت و یا
ابدیت خفه میشدم چشمهای خسته ی او مثل اینکه یک چیز غیر طبیعی آه همه آس نمیتواند ببیند ، مثل اینکه
مرگ را دیده باشد ، آهسته به هم رفت ، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی آه بعد از تقلا و جان آندن
روی آب می آید ، از شدن حرارت تب به خودم لرزیدم و با سر آستین ، عرق روی پیشانیم را پاک آردم.
صورت او همان حالت آرام و بی حرآت را داشت ولی مثل این بود آه تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور
دراز آشیده بود ناخن انگشت سبابه ی دست چپش را میجوید رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
نازآی آه چسب تنش بود ، خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش پیدا بود.
برای اینکه او را بهتر ببینم من خم شدم ، چون چشمهایش بسته شده بود. اما هر چه به صورتش نگاه آردم ، مثل
این بود آه او از من به آلی دور است ناگهان حس آردم آه من به هیچ وجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و
هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.
خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او ، گوشهای حساس او آه باید به یک موسیقی دور آسمانی و ملایم
عادت داشته باشد ، از صدای من متنفر بشود.
به فکرم رسید آه شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ، رفتم در پستوی اطاقم تا چیزی برایش پیدا بکنم اگر چه
میدانستم آه هیچ چیز در خانه به هم نمیرسد اما مثل اینکه به من الهام شد ، بالای رف یک بغلی شراب آهنه آه
از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم چهارپایه را گذاشتم بغلی شراب را پایین آوردم پاورچین پاورچین
آنار تختخواب رفتم ، دیدم مانند بچه ی خسته و آوفته ای خوابیده بود. او آاملاً خوابیده بود و مژه های بلندش
مثل مخمل به هم رفته بود سر بغلی را باز آردم و یک پیاله شراب از لای دندانهای آلید شده اش آهسته در دهن
او ریختم.
برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم این چشمها بسته شده ، مثل اینکه سلاتونی
آه مرا شکنجه میکرد و آابوسی آه با چنگال آهنینش درون مرا میفشرد ، آمی آرام گرفت. صندلی خودم را
آوردم ، آنار تخت گذاشتم و به صورت او خیره شدم چه صورت بچگانه ، چه حالت غریبی! آیا ممکن بود آه
این زن ، این دختر ، یا این فرشته ی عذاب (چون نمیدانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود آه این
زندگی دو گانه را داشته باشد؟ آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟
حالا من میتوانستم حرارت تنش را حس بکنم و بوی نمناآی آه از گیسوان سنگین سیاهش متصاعد میشد ، ببویم
نمیدانم چرا دست لرزان خودم را بلند آردم! چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش آشیدم زلفی آه
همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم موهای او سرد و نمناک بود سرد
، آاملاً سرد. مثل اینکه چند روز میگذشت آه مرده بود من اشتباه نکرده بودم ، او مرده بود. دستم را از توی
پیش سینه ی او برده روی پستان و قلبش گذاشتم آمترین تپشی احساس نمیشد ، آینه را آوردم جلو بینی او
گرفتم ، ولی آمترین اثر زندگی در او وجود نداشت.
خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را به او بدهم و سردی مرگ را از او بگیرم شاید به
این وسیله بتوانم روح خودم را در آالبد او بدمم لباسم را آندم ، رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم مثل نر
و ماده ی مهر گیاه به هم چسبیده بودیم ، اصلاً تن او مثل تن ماده ی مهر گیاه بود آه از نر خودش جدا آرده
باشند و همان عشق سوزان مهر گیاه را داشت دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را میداد تمام تنش مثل
تگرگ ، سرد شده بود. حس میکردم آه خون در شریانم منجمد میشد و این سرما تا ته قلب من نفوذ میکرد همه
ی آوششهای من بیهوده بود ، از تخت پایین آمدم ، رختم را پوشیدم. نه ، دروغ نبود ، او اینجا در اطاق من ، در
تختخواب من آمده تنش را به من تسلیم آرد. تنش و روحش هر دو را به من داد!
تا زنده بود ، تا زمانی آه چشمهایش از زندگی سرشار بود ، فقط یادگار چشمش مرا شکنجه میداد ، ولی حالا بی
حس و حرآت ، سرد و با چشمهای بسته شده آمده خودش را تسلیم من آرد با چشمهای بسته!
این همان آسی بود آه تمام زندگی مرا زهر آلود آرده بود و یا اصلاً زندگی من مستعد بود آه زهر آلود بشود و
من بجز زندگی زهر آلود ، زندگی دیگری را نمیتوانستم داشته باشم حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش را به
من داد روح شکننده و موقت او آه هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان نداشت ، از میان لباس سیاه چین خورده
اش آهسته بیرون آمد ، از میان جسمی آه او را شکنجه میکرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت ، گویا سایه
ی مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرآت آنجا افتاده بود عضلات نرم و لمس او ، رگ و پی و
استخوانهایش منتظر پوسیده شدن بودند و خوراک لذیذی برای آرمها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود من در
این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت ، در اطاقی آه مثل گور بود ، در میان تاریکی شب جاودانی آه مرا فرا
گرفته بود و به بدنه ی دیوارها فرو رفته بود ، بایستی یک شب بلند تاریک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر
تا من بوده ام یک مرده ، یک مرده ی سرد و بی حس و  ببرم با مرده ی او به نظرم آمد آه تا دنیا دنیاست
حرآت در اطاق تاریک با من بوده است.
در این لحظه افکارم منجمد شده بود ، یک زندگی منحصر به فرد عجیب در من تولید شد. چون زندگیم مربوط به
همه ی هستی هایی میشد آه دور من بودند ، به همه ی سایه هایی آه در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و
جدایی ناپذیر با دنیا و حرآت موجودات و طبیعت داشتم و به وسیله ی رشته های نامرئی جریان اضطرابی بین
من و همه ی عناصر طبیعت برقرار شده بود هیچگونه فکر و خیالی به نظرم غیر طبیعی نمی آمد من قادر
بودم به آسانی به رموز نقاشیهای قدیمی ، به اسرار آتابهای مشکل فلسفه ، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی
ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک ، در نشو و نمای رستنیها و جنبش جانوران شرآت داشتم ،
گذشته و آینده ، دور و نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توأم شده بود.
در این جور مواقع هر آس به یک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود پناهنده میشود: عرق خور می
رود مست میکند ، نویسنده مینویسد ، حجار سنگ تراشی میکند و هر آدام دق دل و عقده ی خودشان را به وسیله
ی فرار در محرک قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است آه یکنفر هنرمند حقیقی میتواند از خودش
شاهکاری به وجود بیاورد ولی من ، من آه بی ذوق و بیچاره بودم ، یک نقاش روی جلد قلمدان چه میتوانستم
بکنم؟ با این تصاویر خشک و براق و بی روح آه همه اش به یک شکل بود چه میتوانستم بکشم آه شاهکار بشود؟
اما در تمام هستی خودم ، ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس میکردم ، یکجور ویر و شور مخصوصی بود ،
میخواستم این چشمهایی آه برای همیشه به هم بسته شده بود روی آاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم. این حس
مرا وادار آرد آه تصمیم خودم را عملی بکنم ، یعنی دست خودم نبود. آنهم وقتی آه آدم با یک مرده محبوس است
همین فکر ، شادی مخصوصی در من تولید آرد.
بالاخره چراغ را آه دود می زد خاموش آردم ، دو شمعدان آوردم و بالای سر او روشن آردم جلو نور لرزان
شمع حالت صورتش آرامتر شد و در سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری به خودش گرفت آاغذ و لوازم
آارم را برداشتم آمدم آنار تخت او چون دیگر این تخت مال او بود. میخواستم این شکلی آه خیلی آهسته و
خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی بود ، این شکلی آه ظاهراً بی حرآت و به یک حالت بود سر فارغ از
رویش بکشم ، روی آاغذ خطوط اصلی آن را ضبط بکنم همان خطوطی آه از این صورت در من مؤثر بود
انتخاب بکنم نقاشی هر چند مختصر و ساده باشد ولی باید تأثیر بکند و روحی داشته باشد ، اما من آه عادت به
نقاشی چاپی روی جلد قلمدان آرده بودم ، حالا باید فکر خودم را به آار بیندازم و خیال خودم یعنی آن موهومی
آه از صورت او در من تأثیر داشت ، پیش خودم مجسم بکنم ، یک نگاه به صورت او بیندازم بعد چشمم را ببندم
و خط هائیکه از صورت او انتخاب میکردم ، روی آاغذ بیاورم تا به این وسیله با فکر خودم شاید تریاآی برای
روح شکنجه شده ام پیدا بکنم بالاخره در زندگی بی حرآت خط ها و اشکال پناه بردم این موضوع با شیوه ی
نقاشی مرده ی من تناسب مخصوصی داشت نقاشی از روی مرده اصلاً من نقاش مرده ها بودم. ولی چشمها
، چشمهای بسته ی او ، آیا لازم داشتم آه دوباره آنها را ببینم ، آیا به قدر آافی در فکر و مغز من مجسم نبودند؟
.
نمی دانم تا نزدیک صبح چند بار از روی صورت او نقاشی آردم ولی هیچکدام موافق میلم نمی شد ، هر چه می
آشیدم پاره میکردم از این آار نه خسته میشدم و نه گذشتن زمان را حس میکردم.
تاریک روشن بود ، روشنایی آدری از پشت شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود ، من مشغول تصویری بودم
آه به نظرم از همه بهتر شده بود ولی چشمها؟ آن چشمهایی آه به حال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش
ناپذیری از من سر زده باشد ، آن چشمها را نمیتوانستم روی آاغذ بیاورم یکمرتبه همه ی زندگی و یادبود آن
چشمها از خاطرم محو شده بود آوشش من بیهوده بود ، هر چه به صورت او نگاه میکردم ، نمیتوانستم حالت
آن را بخاطر بیاورم ناگهان دیدم در همین وقت گونه های او آم آم گل انداخت ، یک رنگ سرخ جگرآی مثل
رنگ گوشت جلو دآان قصابی بود ، جان گرفت و چشمهای بی اندازه باز و متعجب او چشمهایی آه همه ی
فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنایی ناخوشی میدرخشید ، چشمهای بیمار سرزنش دهنده ی او خیلی
آهسته باز و به صورت من نگاه آرد برای اولین بار بود آه او متوجه من شد ، به من نگاه آرد و دوباره
چشمهایش به هم رفت این پیش آمد شاید لحظه ای بیش طول نکشید ولی آافی بود آه من حالت چشمهای او را
بگیرم و روی آاغذ بیاورم با نیش قلم مو این حالت را آشیدم و این دفعه دیگر نقاشی را پاره نکردم.
بعد از سر جایم بلند شدم ، آهسته نزدیک او رفتم ، به خیالم زنده است ، زنده شده ، عشق من در آالبد او روح
دمیده اما از نزدیک بوی مرده ، بوی مرده ی تجزیه شده را حس آردم روی تنش آرمهای آوچک در هم
میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور او جلو روشنایی شمع پرواز میکردند او آاملاً مرده بود ولی چرا ،
چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم. آیا در حالت رویا دیده بودم ، آیا حقیقت داشت؟!
نمی خواهم آسی این پرسش را از من بکند ، ولی اصل آار صورت او نه ، چشمهایش بود و حالا این چشمها
را داشتم ، روح چشمهایش را روی آاغذ داشتم و دیگر تنش به درد من نمیخورد ، این تنی آه محکوم به نیستی
و طعمه ی آرمها و موشهای زیر زمین بود! حالا از این به بعد او در اختیار من بود ، نه من دست نشانده ی او.
هر دقیقه آه مایل بودم ، میتوانستم چشمهایش را ببینم نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی
خودم آه جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان آردم.
شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا به اندازه ی آافی خستگی در آرده بود ، صداهای دور دست خفیف به
گوش میرسید ، شاید یک مرغ یا پرنده ی رهگذری خواب می دید ، شاید گیاه ها می روئیدند در این وقت ستاره
های رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس آردم و در همین وقت
بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه میتوانستم بکنم؟ با مرده ای آه تنش شروع به تجزیه شدن آرده بود! اول به خیالم رسید او را در
اطاق خودم چال بکنم ، بعد فکر آردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ، در چاهی آه دور آن گلهای نیلوفر
آبود روئیده باشد اما همه ی این آارها برای اینکه آسی نبیند چقدر فکر ، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت!
بعلاوه نمیخواستم آه نگاه بیگانه به او بیفتد ، همه ی این آارها را می بایست به تنهایی و به دست خودم انجام
بدهم من به درک ، اصلاً زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او ، هرگز ، هرگز ، هیچکس از مردمان
معمولی ، هیچکس بغیر از من نمی بایستی آه چشمش به مرده ی او بیفتد او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد
و سایه اش را تسلیم من آرده بود برای اینکه آس دیگری او را نبیند برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود
بالاخره فکری به نظرم رسید: اگر تن او را تکه تکه میکردم و در چمدان ، همان چمدان آهنه ی خودم میگذاشتم و
با خودم می بردم بیرون ، دور ، خیلی دور از چشم مردم و آن را چال میکردم.
این دفعه دیگر تردید نکردم ، آارد دسته استخوانی آه در پستوی اطاقم داشتم ، آوردم و خیلی با دقت اول لباس
سیاه نازآی آه مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس آرده بود تنها چیزی آه بدنش را پوشانده بود
پاره آردم مثل این بود آه او قد آشیده بود چون بلندتر از معمول به نظرم جلوه آرد ، بعد سرش را جدا آردم
چکه های خون لخته شده ی سرد از گلویش بیرون آمد ، بعد دستها و پاهایش را بریدم و همه ی تن او را با
همان لباس سیاه را رویش آشیدم در چمدان را قفل آردم و  اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش
آلیدش را در جیبم گذاشتم همین آه فارغ شدم ، نفس راحتی آشیدم. چمدان را برداشتم ، وزن آردم: سنگین
بود ، هیچ وقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود نه ، هرگز نمیتوانستم چمدان را به تنهایی با خودم
ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم تا شاید آسی را پیدا بکنم آه چمدان را همراه
من بیاورد در آن حوالی دیاری دیده نمیشد ، آمی دورتر درست دقت آردم ، از پشت هوای مه آلود پیرمردی
را دیدم آه قوز آرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را آه با شال گردن پهنی پیچیده بود ، دیده
نمیشد آهسته نزدیک او رفتم. هنوز چیزی نگفته بودم ، پیرمرد خنده ی دورگه ی خشک و زننده ای آرد
بطوری آه موهای تنم راست شد و گفت:
اگه حمال می خواستی من خودم حاضرم هان یه آالسگه ی نعش آش هم دارم من هر روز مرده ها رو «
می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ، من تابوت هم میسازم ، به اندازه ی هر آسی تابوت دارم بطوریکه مو
« … ! من خودم حاضرم ، همین الآن  نمیزنه
قهقه خندید بطوری آه شانه هایش میلرزید. من با دست اشاره به سمت خانه ام آردم ولی او فرصت حرف زدن
به من نداد و گفت: « . لازم نیس ، من خونه ی تو رو بلدم ، همین الآن هان «
از سرجایش بلند شد ، من به طرف خانه ام برگشتم ، رفتم در اطاقم و چمدان مرده را به زحمت تا دم در آوردم.
دیدم یک آالسگه ی نعش آش آهنه و اسقاط دم در است آه به آن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود
پیرمرد قوز آرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت ، ولی اصلاً برنگشت به طرف
من نگاه بکند من چمدان را به زحمت در درون آالسگه گذاشتم آه میانش جای مخصوصی برای تابوت بود.
خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز آشیدم و سرم را روی لبه ی آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را ببینم بعد
چمدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم محکم نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا آرد ، اسبها نفس زنان به راه افتادند ، از بینی آنها بخار نفسشان مثل لوله ی دود در هوای
بارانی دیده میشد و خیزهای بلند و ملایم بر میداشتند دستهای لاغر آنها مثل دزدی آه طبق قانون انگشتهایش
را بریده و در روغن داغ آرده فرو آرده باشند ، آهسته ، بلند و بیصدا روی زمین گذاشته میشد صدای زنگوله
های گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود یک نوع راحتی بی دلیل و ناگفتنی سرتاپای
بطوری آه از حرآت آالسگه ی نعش آش آب توی دلم تکان نمیخورد فقط سنگینی چمدان را  مرا گرفته بود
روی قفسه سینه ام حس میکردم مرده او ، نعش او ، مثل این بود آه همیشه این وزن روی سینه ی مرا فشار
میداده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. آالسگه با سرعت و راحتی مخصوصی از آوه و دشت و رودخانه
میگذشت ، اطراف من یک چشم انداز جدید و بی مانندی پیدا بود آه نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم:
آوههای بریده بریده ، درختهای عجیب و غریب توسری خورده ، نفرین زده از دو جانب جاده پیدا آه از لابلای
آن خانه های خاآستری رنگ به اشکال سه گوشه ، مکعب و منشور با پنجره های آوتاه و تاریک بدون شیشه دیده
میشد این پنجره ها به چشمهای گیج آسی آه تب هذیانی داشته باشد ، شبیه بود. نمیدانم دیوارها با خودشان چه
داشتند آه سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال میدادند. مثل این بود آه هرگز یک موجود زنده نمیتوانست در
این خانه ها مسکن داشته باشد ، شاید برای سایه ی موجودات اثیری این خانه ها درست شده بود.
گویا آالسگه چی مرا از جاده ی مخصوصی و یا از بیراهه می برد ؛ بعضی جاها فقط تنه های بریده و
درختهای آج و آوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانه های پست و بلند ، به شکلهای هندسی ،
مخروطی ، مخروط ناقص با پنجره های باریک و آج دیده میشد آه گلهای نیلوفر آبود از لای آنها در آمده بود و
از در و دیوار بالا میرفت. این منظره یکمرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد ابرهای سنگین باردار ، قله ی آوهها
را در میان گرفته ، میفشردند و نم نم باران مانند گرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراآنده شده بود بعد
از آنکه مدتها رفتیم ، نزدیک یک آوه بلند بی آب و علف ، آالسگه ی نعش آش نگه داشت ؛ من چمدان را از
روی سینه ام لغزانیدم و بلند شدم.
پشت آوه یک محوطه ی خلوت ، آرام و باصفا بود ، یک جایی آه هرگز ندیده بودم و نمیشناختم ولی به نظرم آشنا
آمد مثل اینکه خارج از تصور من نبود روی زمین از بته های نیلوفر آبود بی بو پوشیده شده بود ، به نظر می
آمد آه تاآنون آسی پایش را در این محل نگذاشته بود من چمدان را روی زمین گذاشتم ، پیرمرد آالسگه چی
رویش را برگردانید و گفت:
اینجا نزدیک شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده پر نمیزنه هان! …
دو قران و یک عباسی بیشتر توی جیبم نبود. آالسگه چی  من دست آردم جیبم آرایه ی آالسگه چی را بپردازم
خنده ی خشک زننده ای آرد و گفت:
قابلی نداره ، بعد میگیرم. خونت رو بلدم ، دیگه با من آاری نداشتین هان؟ همین قد بدون آه در قبرآنی من «
بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره بریم همینجا نزدیک رودخونه آنار درخت سرو یه گودال به اندازه ی
». چمدون برات میکنم و میروم
پیرمرد با چالاآی مخصوص آه من نمیتوانستم تصورش را بکنم از نشیمن خود پایین جست. من چمدان را
برداشتم و دو نفری رفتیم آنار تنه ی درختی آه پهلوی رودخانه ی خشکی بود ، او گفت:
همین جا خوبه ؟
و بی آنکه منتظر جواب من بشود ، با بیلچه و آلنگی آه همراه داشت ، مشغول آندن شد. من چمدان را زمین
گذاشتم و سر جای خودم مات ایستاده بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاآی آدم آهنه آاری مشغول بود ، در
ضمن آند و آو چیزی شبیه آوزه ی لعابی پیدا آرد ، آن را در دستمال چرآی پیچیده ، بلند شد و گفت:
« ! اینهم گودال هان ، درس به اندازه ی چمدونه ، مو نمیزنه هان «
من دست آردم جیبم آه مزدش را بدهم. دو قران و یک عباسی بیشتر نداشتم ، پیرمرد خنده ی خشک چندش
انگیزی آرد و گفت:
نمی خواد ، قابلی نداره. من خونتونو بلدم هان وانگهی عوض مزدم من یک آوزه پیدا آردم ، یک گلدون «
« ! راغه ، مال شهر قدیم ری هان
بعد با هیکل خمیده ی قوز آرده اش می خندید! بطوری آه شانه هایش میلرزید. آوزه را آه میان دستمال چرآی
بسته بود ، زیر بغلش گرفته بود و به طرف آالسگه ی نعش آش رفت و با چالاآی مخصوصی بالای نشیمن
قرار گرفت. شلاق در هوا صدا آرد ، اسبها نفس زنان به راه افتادند ، صدای زنگوله ی گردن آنها در هوای
مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و آم آم پشت توده ی مه از چشم من ناپدید شد.
همین آه تنها ماندم نفس راحتی آشیدم ، مثل این بود آه بار سنگینی از روی سینه ام برداشته شد و آرامش
گوارایی سرتاپایم را فرا گرفت دور خودم را نگاه آردم: اینجا محوطه ی آوچکی بود آه میان تپه ها و
آوههای آبود گیر آرده بود. روی یک رشته آوه ، آثار و بناهای قدیمی با خشتهای آلفت و یک رودخانه ی خشک
در آن نزدیکی دیده میشد این محل دنج ، دورافتاده و بی سر و صدا بود. من از ته دل خوشحال بودم و پیش
خودم فکر آردم این چشمهای درشت وقتی آه از خواب زمینی بیدار میشد ، جایی به فراخور ساختمان و قیافه
اش پیدا میکرد ، وانگهی می بایستی آه او دور از سایر مردم ، دور از مرده ی دیگران باشد همان طوری آه
در زندگیش دور از زندگی دیگران بود.
چمدان را با احتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم گودال درست به اندازه ی چمدان بود ، مو نمیزد ، ولی
برای آخرین بار خواستم فقط یکبار در آن در چمدان نگاه آنم. دور خودم را نگاه آردم: دیاری دیده نمیشد ،
آلید را از جیبم درآوردم و در چمدان را باز آردم اما وقتی آه گوشه ی لباس سیاه او را پس زدم در میان
خون دلمه شده و آرمهایی آه در هم میلولیدند ، دو چشم درشت سیاه دیدم آه بدون حالت ، رک زده به من نگاه
میکرد و زندگی من ته این چشمها غرق شده بود. به تعجیل در چمدان را بستم و خاک رویش ریختم بعد با لگد
خاک را محکم آردم ، رفتم از بته های نیلوفر آبود بی بو آوردم و روی خاآش نشا آردم ، بعد قلبه سنگ و شن
آوردم و رویش پاشیدم تا اثر قبر به آلی محو بشود بطوری آه هیچکس نتواند آن را تمیز بدهد. به قدری خوب
این آار را انجام دادم آه خودم هم نمیتوانستم قبر او را از باقی زمین تشخیص بدهم.
آارم آه تمام شد نگاهی به خودم انداختم ، دیدم لباسم خاک آلود ، پاره و خون لخته شده ی سیاهی به آن چسبیده
بود ، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز میکردند و آرمهای آوچکی به تنم چسبیده بود آه در هم میلولیدند
خواستم لکه ی خون روی دامن لباسم را پاک بکنم اما هر چه آستینم را با آب دهن تر میکردم و رویش میمالیدم ،
بطوری آه به تمام تنم نشد میکرد و سرمای لزج خون را روی تنم  لکه ی خون بدتر میدوانید و غلیظ تر میشد
حس آردم.
نزدیک غروب بود ، نم نم باران می آمد ، من بی اراده رد چرخ آالسگه ی نعش آش را گرفتم و راه افتادم ؛
همین آه هوا تاریک شد جای چرخ آالسگه ی نعش آش را گم آردم ، بی مقصد ، بی فکر و بی اراده در تاریکی
غلیظ متراآم آهسته راه میرفتم و نمیدانستم آه به آجا خواهم رسید چون بعد از او ، بعد از آنکه آن چشمهای
درشت را میان خون دلمه شده دیده بودم ، در شب تاریکی ، در شب عمیقی آه سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته
بود ، راه میرفتم ؛ چون دو چشمی آه به منزله ی چراغ آن بود برای همیشه خاموش شده بود و در این صورت
برایم یکسان بود آه به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم.
سکوت آامل فرمانروایی داشت ، به نظرم آمد آه همه مرا ترک آرده بودند ، به موجودات بی جان پناه بردم.
رابطه ای بین من و جریان طبیعت ، بین من و تاریکی عمیقی آه در روح من پایین آمده بود ، تولید شده بود
سرم گیج رفت ؛ حالت قی به من دست داد و  این سکوت یکجور زبانی است آه ما نمیفهمیم ، از شدت آیف
پاهایم سست شد. خستگی بی پایانی در خودم حس آردم ؛ رفتم در قبرستان آنار جاده روی سنگ قبری نشستم ،
سرم را میان دو دستم گرفتم و بحال خودم حیران بودم ناگهان صدای خنده ی خشک زننده ای مرا به خودم آورد
رویم را برگردانیدم دیدم هیکلی آه سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود پهلویم نشسته بود و چیزی در 
دستمال بسته زیر بغلش بود ، رویش را به من آرد و گفت:
حتماً تو می خواسی شهر بری ، راهو گم آردی هان؟ لابد با خودت می گی این وقت شب من تو قبرسون «
چکار دارم اما نترس ، سر و آار من با مرده هاس ، شغلم گور آنیس ، بد آاری نیس هان؟ من تمام راه و چاه
های اینجا رو بلدم مثلاً امروز رفتم یه قبر بکنم این گلدون از زیر خاک در اومد ، میدونی گلدون راغه ، مال
« . شهر قدیم ری هان؟ اصلاً قابلی نداره ، من این آوزه رو به تو میدم به یادگار من داشته باش
من دست آردم در جیبم دو قران و یک عباسی در آوردم ، پیرمرد با خنده ی خشک چندش انگیزی گفت:
من یه آالسگه ی نعش آش  هرگز ، قابلی نداره ، من تو رو می شناسم. خونت رو هم بلدم همین بغل «
». دارم بیا تو رو به خونت برسونم هان دو قدم راس
آوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد از زور خنده شانه هایش میلرزید ، من آوزه را برداشتم و دنبال هیکل
قوز آرده ی پیرمرد افتادم. سر پیچ جاده یک آالسگه ی نعش آش لکنته با دو اسب سیاه لاغر ایستاده بود
پیرمرد با چالاآی مخصوصی رفت بالای نشیمن نشست و من هم رفتم درون آالسگه میان جای مخصوصی آه
برای تابوت درست شده بود ، دراز آشیدم و سرم را روی لبه ی بلند آن گذاشتم ، برای اینکه اطراف خودم را
بتوانم ببینم آوزه را روی سینه ام گذاشتم و با دستم آن را نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا آرد ، اسبها نفس زنان به راه افتادند. خیزهای بلند و ملایم بر می داشتند ، پاهای آنها آهسته و
بی صدا روی زمین گذاشته میشد. صدای زنگوله ی گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم
بود از پشت ابر ستاره ها مثل حدقه ی چشمهای براقی آه از میان خون دلمه شده ی سیاه بیرون آمده باشد
روی زمین را نگاه میکردند آسایش گوارایی سرتاپایم را فرا گرفت. فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای روی
سینه ی مرا فشار میداد درختهای پیچ در پیچ با شاخه های آج و آوله مثل این بود آه در تاریکی از ترس اینکه
مبادا بلغزند و زمین بخورند ، دست یکدیگر را گرفته بودند. خانه های عجیب و غریب به شکلهای بریده بریده ی
هندسی با پنجره های متروک سیاه آنار جاده رج آشیده بودند ، ولی بدنه ی دیوار این خانه مانند آرم شبتاب
تشعشع آدر و ناخوشی از خود متصاعد میکرد ، درختها به حالت ترسناآی دسته دسته ، ردیف ردیف ،
میگذشتند و از پی هم فرار میکردند ولی به نظر می آمد آه ساقه ی نیلوفرها توی پای آنها می پیچند و زمین می
خورند. بوی مرده ، بوی گوشت تجزیه شده همه ی جان مرا فرا گرفته بود. گویا بوی مرده همیشه به جسم من
فرو رفته بود و همه ی عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بوده ام و یک نفر پیرمرد قوزی آه صورتش را
نمیدیدم ، مرا میان مه و سایه های گذرنده میگردانید.
آالسگه ی نعش آش ایستاد ، من آوزه را برداشتم و از آالسگه پایین جستم. جلو در خانه ام بودم ، به تعجیل
وارد اطاقم شدم ، آوزه را روی میز گذاشتم ، رفتم قوطی حلبی ، همان قوطی حلبی آه غلکم بود و در پستوی
اطاقم قایم آرده بودم ، برداشتم آمدم دم در آه بجای مزد ، قوطی را به پیرمرد آالسگه چی بدهم ؛ ولی او غیبش
زده بود ، اثری از آثار او و آالسگه اش دیده نمیشد دوباره مأیوس به اطاقم برگشتم ، چراغ را روشن آردم ،
خاک روی آن را با آستینم پاک آردم ، آوزه لعاب شفاف قدیمی بنفش  آوزه را از میان دستمال بیرون آوردم
داشت آه به رنگ زنبور طلایی خرد شده در آمده بود و یک طرف تنه ی آن به شکل لوزی حاشیه ای از نیلوفر
❈۲❈
آبود رنگ داشت و میان آن …

فایل صوتی داستان ها بوف کور ۱

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها