گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

صادق هدایت:چند شب پیش همین آه در شاه نشین حمام لباسهایم را آندم افکارم عوض شد. استاد حمامی آه آب روی...

چند شب پیش همین آه در شاه نشین حمام لباسهایم را آندم افکارم عوض شد. استاد حمامی آه آب روی سرم
میریخت مثل این بود آه افکار سیاهم شسته میشد. در حمام سایه ی خودم را به دیوار خیس عرق آرده دیدم ،
دیدم من همان قدر نازک و شکننده بودم آه ده سال قبل وقتی آه بچه بودم. درست یادم بود سایه ی تنم همین طور
روی دیوار عرق آرده ی حمام می افتاد. به تن خودم دقت آردم ، ران ، ساق پا و میان تنم یک حالت شهوت
انگیز ناامید داشت.
سایه ی آنها هم مثل ده سال قبل بود ، مثل وقتی آه بچه بودم حس آردم آه زندگی من همه اش مثل یک سایه ی
سرگردان ، سایه های لرزان روی دیوار حمام بی معنی و بی مقصد گذشته است. ولی دیگران سنگین ، محکم و
گردن آلفت بودند. لابد سایه ی آنها به دیوار عرق آرده ی حمام پررنگتر و بزرگتر می افتاد و تا مدتی اثر
خودش را باقی میگذاشت ، در صورتی آه سایه ی من خیلی زود پاک میشد سربینه آه لباسم را پوشیدم ،
حرآات قیافه و افکارم دوباره عوض شد. مثل اینکه در محیط و دنیای جدیدی داخل شده بودم ، مثل اینکه در
همان دنیایی آه از آن متنفر بودم دوباره به دنیا آمده بودم ، در هر صورت زندگی دوباره به دست آورده بودم.
چون برایم معجز بود آه در خزانه ی حمام مثل یک تکه نمک آب نشده بودم!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
زندگی من به نظرم همان قدر غیر طبیعی ، نامعلوم و باور نکردنی می آمد آه نقش روی قلمدانی آه با آن
مشغول نوشتن هستم گویا یکنفر نقاش مجنون ، وسواسی روی جلد این قلمدان را آشیده اغلب به این نقش آه
نگاه میکنم مثل اینست آه به نظرم آشنا می آید. شاید برای همین نقش است … شاید همین نقش مرا وادار به
نوشتن میکند یک درخت سرو آشیده شده آه زیرش پیرمردی قوز آرده شبیه جوآیان هندوستان چنباتمه زده ،
عبا به خودش پیچیده و دور سرش شالمه بسته به حالت تعجب انگشت سبابه ی دست چپش را به دهنش گذاشته.
روبروی او دختری با لباس سیاه بلند و با حرآت غیر طبیعی ، شاید یک بوگام داسی است ، جلو او میرقصد. یک
گل نیلوفر هم به دستش گرفته و میان آنها یک جوی آب فاصله است.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
پای بساط تریاک همه ی افکار تاریکم را میان دود لطیف آسمانی پراآنده آردم. در این وقت جسمم فکر میکرد ،
جسمم خواب می دید ، میلغزید و مثل اینکه از ثقل و آثافت هوا آزاد شده در دنیای مجهولی آه پر از رنگها و
تصویرهای مجهول بود پرواز میکرد ، تریاک ، روح نباتی ، روح بطیءالحرآت نباتی را در آالبد من دمیده بود
، من در عالم نباتی سیر میکردم نبات شده بودم! ولی همین طور آه جلو منقل و سفره ی چرمی چرت میزدم و
عبا روی آولم بود نمیدانم چرا یاد پیرمرد خنزرپنزری افتادم ، او هم همین طور جلو بساطش قوز میکرد و به
همین حالت من مینشست. این فکر برایم تولید وحشت آرد ، بلند شدم ، عبا را دور انداختم. رفتم جلو آینه ، گونه
هایم برافروخته و رنگ گوشت جلو دآان قصابی بود ، ریشم نامرتب ولی یک حالت روحانی و آشنده پیدا آرده
بودم ، چشمهای بیمارم حالت خسته ، رنجیده و بچه گانه داشت. مثل اینکه همه چیزهای ثقیل زمینی و مردمی در
من آب شده بود. از صورت خودم خوشم آمد ، یکجور آیف شهوتی از خود می بردم ؛ جلو آینه به خودم میگفتم:
درد تو آنقدر عمیق است آه ته چشمت گیر آرده … و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت چشمت در می آید و یا »
« … ! اصلاً اشک در نمی آید
تو احمقی ، چرا زودتر شر خودت را نمیکنی؟ منتظر چه هستی … هنوز چه توقعی داری؟ » : بعد دوباره گفتم
مگر بغلی شراب توی پستوی اطاقت نیست؟ … یک جرعه بخور و د برو آه رفتی! … احمق … تو احمقی …
« ! من با هوا حرف میزنم
افکاری آه برایم می آمد به هم مربوط نبود ، صدای خودم را در گلویم می شنیدم ولی معنی آلمات را نمیفهمیدم.
در سرم این صداها با صداهای دیگر مخلوط میشد. مثل وقتی آه تب داشتم انگشتهای دستم بزرگتر از معمول به
نظر می آمد پلکهای چشمم سنگینی میکرد. لبهایم آلفت شده بود. همین آه برگشتم دیدم دایه ام توی چهارچوب در
ایستاده. من قهقه خندیدم ، صورت دایه ام بی حرآت بود ، چشمهای بی نورش به من خیره شد ولی بدون تعجب
یا خشم و یا افسردگی بود عموماً حرآت احمقانه به خنده می اندازد. ولی خنده ی من عمیقتر از آن بود این
احمقی بزرگ با آنهمه چیزهای دیگر آه در دنیا به آن پی نبرده اند و فهمش دشوار است ارتباط داشت. آنچه آه
در ته تاریکی شبها گم شده است ، یک حرآت مافوق بشر مرگ بود. دایه ام منقل را برداشت و با گامهای شمرده
بیرون رفت ، من عرق روی پیشانی خودم را پاک آردم. آف دستهایم لکه های سفید افتاده بود ، تکیه به دیوار
دادم. سر خودم را به جرز چسبانیدم مثل اینکه حالم بهتر شد. بعد نمیدانم این ترانه را آجا شنیده بودم با خودم
❈۱❈
زمزمه آردم: بیا بریم تا می خوریم ، «
شراب ملک ری خوریم ، « ؟ حالا نخوریم آی خوریم
همیشه قبل از ظهور بحران به دلم اثر میکرد و اضطراب مخصوصی در من تولید میشد اضطراب و حالت غم
انگیزی بود ، مثل عقده ای آه روی دلم جمع شده باشد مثل هوای پیش از طوفان آن وقت دنیای حقیقی از
من دور میشد و در دنیای درخشانی زندگی میکردم آه به مسافت سنجش ناپذیری با دنیای زمینی فاصله داشت.
در این وقت از خودم می ترسیدم ، از همه آس می ترسیدم ، گویا این حالت مربوط به ناخوشی بود. برای این
بود آه فکرم ضعیف شده بود. دم دریچه ی اطاقم پیرمرد خنزرپنزری و قصاب را هم آه دیدم ترسیدم. نمیدانم در
حرآات و قیافه ی آنها چه چیز ترسناآی بود. دایه ام یک چیز ترسناک برایم گفت. قسم به پیر و پیغمبر میخورد آه
شال » : دیده است پیرمرد خنزرپنزری شبها می آید در اطاق زنم و از پشت در شنیده بود آه لکاته به او میگفته
هیچ فکرش را نمیشود آرد پریروز یا پس پریروز بود وقتی آه فریاد زدم و زنم آمده بود « ! گردنتو وا آن
لای در اطاقم خودم دیدم ، به چشم خودم دیدم آه جای دندانهای چرک ، زرد و آرم خورده ی پیرمرد آه از
لایش آیات عربی بیرون می آمد روی لپ زنم بود اصلاً چرا این مرد از وقتی آه من زن گرفته ام جلو خانه ی
من پیدایش شد؟ آیا خاآسترنشین بود ، خاآسترنشین این لکاته شده بود؟ یادم هست همان روز رفتم سر بساط
پیرمرد ، قیمت آوزه اش را پرسیدم. از میان شال گردن دو دندان آرم خورده ، از لای لب شکریش بیرون آمد ،
آیا ندیده میخری؟ این آوزه قابلی » : خندید ، یک خنده ی زننده ی خشک آرد آه مو به تن آدم راست میشد و گفت
من دست آردم « ! قابلی نداره خیرشو ببینی » : با لحن مخصوصی گفت « ! نداره هان ، جوون ببر خیرشو ببینی
جیبم. دو درهم و چهار پشیز گذاشتم گوشه ی سفره اش ، باز هم خندید ، یک خنده ی زننده آرد بطوری آه مو به
تن آدم راست میشد. من از زور خجالت میخواستم به زمین فرو بروم ، با دستها جلو صورتم را گرفتم و برگشتم.
از همه ی بساط جلو او بوی زنگ زده ی چیزهای چرک وازده آه زندگی آنها را جواب داده بود ، استشمام
میشد. شاید میخواست چیزهای وازده ی زندگی را به رخ مردم بکشد. به مردم نشان بدهد آیا خودش پیر و
وازده نبود؟ اشیاء بساطش همه مرده ، آثیف و از آار افتاده بود. ولی چه زندگی سمج و چه شکلهای پرمعنی
داشت! این اشیاء مرده بقدری تأثیر خودشان را در من گذاشتند آه آدمهای زنده نمیتوانستند در من آنقدر تأثیر
بکنند.
ولی ننجون برایم خبرش را آورده بود ، به همه گفته بود … با یک گدای آثیف! دایه ام گفت رختخواب زنم شپش
گذاشته بوده و خودش هم به حمام رفته سایه ی او به دیوار عرق آرده ی حمام چه جور بوده است؟ لابد یک
سایه ی شهوتی آه به خودش امیدوار بوده. ولی روی هم رفته این دفعه از سلیقه ی زنم بدم نیامد ، چون پیرمرد
خنزرپنزری یک آدم معمولی لوس و بی مزه مثل این مردهای تخمی آه زنهای حشری و احمق را جلب میکنند
نبود این دردها ؛ این قشرهای بدبختی آه به سر و روی پیرمرد پینه بسته بود و نکبتی آه از اطراف او می
بارید ، شاید هم خودش نمیدانست ولی او را مانند یک نیمچه خدا نمایش میداد و با آن سفره ی آثیفی آه جلو او
بود نماینده و مظهر آفرینش بود.
آری جای دو تا دندان زرد آرم خورده آه از لایش آیه های عربی بیرون می آمد روی صورت زنم دیده بودم.
همین زن آه مرا به خودش راه نمیداد ، آه مرا تحقیر میکرد ولی با وجود همه ی اینها او را دوست داشتم. با
وجود اینکه تاآنون نگذاشته بود یک بار روی لبش را ببوسم!
آفتاب زردی بود ، صدای سوزناک نقاره بلند شد. صدای عجز و لابه ای آه همه ی خرافات موروثی و ترس از
تاریکی را بیدار میکرد. حال بحران ، حالی آه قبلاً به دلم اثر آرده بود و منتظرش بودم آمد. حرارت سوزانی
سرتاپایم را گرفته بود ، داشتم خفه میشد. رفتم در رختخواب افتادم و چشمهایم را بستم از شدت تب مثل این
بود آه همه ی چیزها بزرگ شده و حاشیه پیدا آرده بود. سقف عوض اینکه پایین بیاید بالا رفته بود ، لباسهایم
تنم را فشار میداد. بیجهت بلند شدم در رختخوابم نشستم ، با خودم زمزمه میکردم:
ناگهان ساآت شدم. بعد با خودم شمرده و بلند با لحن « … بیش از این ممکن نیست … تحمل ناپذیر است «
من به معنی لغاتی آه ادا میکردم « ! من احمقم » : بعد اضافه میکردم « … بیش از این » : تمسخر آمیز میگفتم
متوجه نبودم ، فقط از ارتعاش صدای خودم در هوا تفریح میکردم. شاید برای رفع تنهایی با سایه ی خودم حرف
میزدم در این وقت یک چیز باورنکردنی دیدم در باز شد و آن لکاته آمد. معلوم میشود گاهی به فکر من می
افتاد باز هم جای شکرش باقی است او هم میدانست آه من زنده هستم و زجر میکشم و آهسته خواهم مرد
جای شکرش باقی بود فقط میخواستم بدانم آیا میدانست آه برای خاطر او بود آه من میمردم اگر میدانست آن
وقت آسوده و خوشبخت میمردم آن وقت من خوشبختترین مردمان روی زمین بودم این لکاته آه وارد اطاقم
شد افکار بدم فرار آرد. نمیدانم چه اشعه ای از وجودش ، از حرآاتش تراوش میکرد آه به من تسکین داد این
دفعه حالش بهتر بود ، فربه و جاافتاده شده بود ارخلق سنبوسه ی طوسی پوشیده بود ، زیر ابرویش را برداشته
بود ، خال گذاشته بود ، وسمه آشیده بود ، سرخاب و سفیدآب و سرمه استعمال آرده بود. مختصر با هفت قلم
آرایش وارد اطاق من شد. مثل این بود آه از زندگی خودش راضی است و بی اختیار انگشت سبابه ی دست
چپش را به دهنش گذاشت آیا این همان زن لطیف ، همان دختر ظریف اثیری بود آه لباس سیاه چین خورده
می پوشید و آنار نهر سورن با هم سرمامک بازی میکردیم ، همان دختری آه حالت آزاد بچگانه و موقت داشت
و مچ پای شهوت انگیزش از زیر دامن لباسش پیدا بود؟ تا حالا آه به او نگاه میکردم درست ملتفت نمیشدم ، در
این وقت مثل اینکه پرده ای از جلو چشمم افتاد نمیدانم چرا یاد گوسفندهای دم دآان قصابی افتادم او برایم
حکم یک تکه گوشت لخم را پیدا آرده بود و خاصیت دلربایی سابق را به آلی از دست داده بود یک زن جاافتاده
ی سنگین و رنگین شده بود آه به فکر زندگی بود ، یک زن تمام عیار! زن من! با ترس و وحشت دیدم آه زنم
بزرگ و عقل رس شده بود ، در صورتی آه خودم به حال بچگی مانده بودم راستش از صورت او ، از
چشمهایش خجالت میکشیدم. زنی آه به همه آس تن در میداد الا به من و من فقط خودم را به یادبود موهوم
بچگی او تسلیت میدادم. آن وقتی آه یک صورت ساده ی بچگانه ، یک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای
دندان پیرمرد خنزرپنزری سر گذر روی صورتش دیده نمیشد نه ، این همان آس نبود.
آیا تو آزاد نیستی ، آیا هر چی دلت میخواد » : من جوابش دادم « ؟ حالت چطوره » : او به طعنه پرسید آه
«؟ نمیکنی به سلامتی من چکار داری
با  او در را به هم زد و رفت. اصلاً برنگشت به من نگاه بکند گویا من طرز حرف زدن با آدمهای دنیا
آدمهای زنده را فراموش آرده بودم او همان زنی آه گمان میکردم عاری از هر گونه احساسات است از این
حرآت من رنجید! چندین بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پایش بیفتم ، گریه بکنم ، پوزش بخواهم آری
گریه بکنم ، چون گمان میکردم اگر میتوانستم گریه بکنم راحت میشدم چند دقیقه ، چند ساعت ، یا چند قرن
گذشت نمیدانم مثل دیوانه ها شده بودم و از درد خودم آیف میکردم یک آیف ورای بشری ، آیفی آه فقط من
میتوانستم بکنم و خداها هم اگر وجود داشتند نمیتوانستند تا این اندازه آیف بکنند … در آن وقت به برتری خودم
پی بردم ، برتری خودم را به رجاله ها ، به طبیعت ، به خداها حس آردم. خداهایی آه زاییده ی شهوت بشر
هستند یک خدا شده بودم ، از خدا هم بزرگتر بودم ؛ چون یک جریان جاودانی و لایتناهی در خودم حس میکردم
…ولی او دوباره برگشت آنقدرها هم آه تصور میکردم سنگدل نبود ، بلند شدم دامنش را بوسیدم و در حالت
گریه و سرفه به پایش افتادم. صورتم را به ساق پای او میمالیدم و چند بار به اسم اصلیش او را صدا زدم. مثل
« ! لکاته … لکاته » : این بود آه اسم اصلیش صدا و زنگ مخصوصی داشت. اما توی قلبم ؛ در ته قلبم میگفتم
گریه  ماهیچه های پایش را آه طعم آونه ی خیار میداد ، تلخ و ملایم و گس بود بغل زدم. آنقدر گریه آردم
آردم ، نمیدانم چقدر وقت گذشت همین آه به خودم آمدم دیدم او رفته است. شاید یک لحظه نکشید آه همه ی آیفها
و نوازشها و دردهای بشر را در خودم حس آردم و به همان حالت مثل وقتی آه پای بساط تریاک مینشستم ، مثل
پیرمرد خنزرپنزری آه جلو بساط خودش مینشیند جلو پیه سوزی آه دود میزد مانده بودم از سر جایم تکان
نمیخوردم ، همین طور به دوده ی پیه سوز خیره نگاه میکردم دوده ها مثل برف سیاه روی دست و صورتم
مینشست. وقتی آه دایه ام یک آاسه آش جو و ترپلو جوجه برایم آورد ، از زور ترس و وحشت فریاد زد ، عقب
رفت و سینی شام از دستش افتاد. من خوشم آمد آه اقلاً باعث ترس او شدم. بعد بلند شدم سر فتیله را با گلگیر
زدم و رفتم جلو آینه. دوده ها را به صورت خودم میمالیدم. چه قیافه ی ترسناآی! با انگشت ، پای چشمم را
دهنم را میدرانیدم ، توی لپ خودم باد میکردم ، زیر ریش خود را بالا میگرفتم و از دو  میکشیدم ول میکردم
طرف تاب میدادم ، ادا در می آوردم صورت من استعداد برای چه قیافه های مضحک و ترسناآی را داشت.
گویا همه ی شکلها ، همه ی ریختهای مضحک ، ترسناک و باورنکردنی آه در نهاد من پنهان بود به این وسیله
همه ی آنها را آشکار میدیدم این حالات را در خودم میشناختم و حس میکردم و در عین حال به نظرم مضحک
می آمدند. همه ی این قیافه ها در من و مال من بودند. صورتکهای ترسناک و جنایتکار و خنده آور آه به یک
اشاره ی سر انگشت عوض میشدند. شکل پیرمرد قاری ، شکل قصاب ، شکل زنم ، همه ی اینها را در خودم
دیدم. گویی انعکاس آنها در من بوده همه ی این قیافه ها در من بود ولی هیچکدام از آنها مال من نبود. آیا
خمیره و حالت صورت من در اثر یک تحریک مجهول ، در اثر وسواسها ، جماعها و ناامیدیهای موروثی درست
نشده بود؟ و من آه نگاهبان این بار موروثی بودم ، به وسیله ی یک حس جنون آمیز و خنده آور ، بلااراده فکرم
متوجه نبود آه این حالات را در قیافه ام نگهدارد؟ شاید فقط در موقع مرگ قیافه ام از قید این وسواس آزاد میشد
و حالت طبیعی آه باید داشته باشد به خودش میگرفت.
ولی آیا در حالت آخری هم حالاتی آه دائماً اراده ی تمسخر آمیز من روی صورتم حک آرده بود ، علامت
خودش را سخت تر و عمیق تر باقی نمیگذاشت؟ به هر حال فهمیدم آه چه آارهایی از دست من ساخته بود ، به
قابلیتهای خودم پی بردم. یکمرتبه زدم زیر خنده ، چه خنده ی خراشیده ی زننده و ترسناآی بود ، بطوری آه
موهای تنم راست شد. چون صدای خودم را نمیشناختم. مثل یک صدای خارجی ، یک خنده ای آه اغلب بیخ گلویم
پیچیده بود بیخ گوشم شنیده بودم در گوشم صدا آرد همین وقت به سرفه افتادم و یک تکه خلط خونین ، یک
تکه از جگرم روی آینه افتاد ، با سر انگشتم آن را روی آینه آشیدم. همین آه برگشتم ، دیدم ننجون با رنگ پریده
ی مهتابی ، موهای ژولیده و چشمهای بی فروغ وحشت زده یک آاسه آش جو از همان آشی آه برایم آورده بود
روی دستش بود و به من مات نگاه میکرد. من دستها را جلو صورتم گرفتم و رفتم پشت پرده ی پستو خود را
پنهان آردم.
وقتی آه خواستم بخوابم ، دور سرم را یک حلقه ی آتشین فشار میداد. بوی تند شهوت انگیز روغن صندل آه در
پیه سوز ریخته بودم در دماغم پیچیده بود. بوی ماهیچه های پای زنم را میداد و طعم آونه ی خیار با تلخی
ملایمی در دهنم بود. دستم را روی تنم میمالیدم و در فکرم اعضای بدنم را: ران ، ساق پا ، بازو و همه ی آنها
را با اعضای تن زنم مقایسه میکردم. خط ران و سرین ، گرمای تن زنم ، اینها دوباره جلوم مجسم شد. از تجسم
خیلی قویتر بود ، چون صورت یک احتیاج را داشت. حس آردم آه میخواستم تن او نزدیک من باشد. یک حرآت ،
یک تصمیم برای دفع این وسوسه ی شهوت انگیز آافی بود. ولی این حلقه ی آتشین دور سرم به قدری تنگ و
سوزان شد آه به آلی در یک دریای مبهم و مخلوط با هیکلهای ترسناک غوطه ور شدم.
هوا هنوز تاریک بود. از صدای یک دسته گزمه ی مست بیدار شدم آه از توی آوچه میگذشتند ، فحشهای هرزه
به هم میدادند و دسته جمعی میخواندند:
❈۲❈
بیا بریم تا می خوریم ، « شراب ملک ری خوریم ،
« ؟ حالا نخوریم آی خوریم
یادم افتاد ، نه ، یکمرتبه به من الهام شد آه یک بغلی شراب در پستوی اطاقم دارم ، شرابی آه زهر دندان ناگ در
آن حل شده بود و با یک جرعه ی آن همه ی آابوسهای زندگی نیست و نابود میشد … ولی آن لکاته … ؟ این
آلمه مرا بیشتر به او حریص میکرد ، بیشتر او را سرزنده و پرحرارت به من جلوه میداد.
چه بهتر از این میتوانستم تصور بکنم ، یک پیاله از آن شراب به او میدادم و یک پیاله هم خودم سر میکشیدم ؛ آن
وقت در میان یک تشنج با هم میمردیم! عشق چیست؟ برای همه ی رجاله ها یک هرزگی ، یک ولنگاری موقتی
است. عشق رجاله ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رآیک آه در عالم مستی و هشیاری
تکرار میکنند پیدا آرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری آردن ولی عشق نسبت به او برای من چیز
دیگر بود راست است آه من او را از قدیم میشناختم: چشمهای مورب عجیب ، دهن تنگ نیمه باز ، صدای
خفه و آرام ، همه ی اینها برای من پر از یادگارهای دور و دردناک بود و من در همه ی اینها آنچه را آه از آن
محروم مانده بودم آه یک چیز مربوط به خودم بود و از من گرفته بودند جستجو میکردم.
آیا برای همیشه مرا محروم آرده بودند؟ برای همین بود آه حس ترسناک تری در من پیدا شده بود. لذت دیگری
آه برای جبران عشق ناامید خودم احساس میکردم برایم یک نوع وسواس شده بود ، نمیدانم چرا یاد مرد قصاب
روبروی دریچه ی اطاقم افتاده بودم آه آستینش را بالا میزد ، بسم الله میگفت و گوشتها را می برید. حالت و
وضع او همیشه جلو چشمم بود بالاخره من هم تصمیم گرفتم یک تصمیم ترسناک. از توی رختخوابم بلند شدم
، آستینم را بالا زدم و گزلیک دسته استخوانی را آه زیر متکایم گذاشته بودم برداشتم. قوز آردم و یک عبای زرد
هم روی دوشم انداختم. بعد سر و رویم را با شال گردن پیچیدم حس آردم آه در عین حال یک حالت مخلوط از
روحیه ی قصاب و پیرمرد خنزرپنزری در من پیدا شده بود.
بعد پاورچین پاورچین به طرف اطاق زنم رفتم. اطاقش تاریک بود ، در را آهسته باز آردم. مثل این بود آه
رفتم دم رختخواب ، سرم را جلو نفس گرم و « ! شال گردنتو وا آن » : خواب می دید ، بلند بلند با خودش میگفت
ملایم او گرفتم. چه حرارت گوارا و زنده آننده ای داشت! به نظرم آمد اگر این حرارت را مدتی تنفس میکردم
دوباره زنده میشدم. اوه ، چقدر وقت بود آه من گمان میکردم نفس همه باید مثل نفس خودم داغ و سوزان باشد
دقت آردم ببینم آیا در اطاق او مرد دیگری هم هست. یعنی از فاسقهای او آسی آنجا بود یانه. ولی او تنها بود.
فهمیدم هر چه به او نسبت میدادند افترا و بهتان محض بوده. از آجا هنوز او دختر باآره نبود؟ از تمام خیالات
موهوم نسبت به او شرمنده شدم. این احساس دقیقه ای بیش طول نکشید ، چون در همین وقت از بیرون در
صدای عطسه آمد و یک خنده ی خفه ، مسخره آمیز آه مو را به تن آدم راست میکرد شنیدم این صدا تمام
رگهای تنم را آشید ، اگر این عطسه و خنده را نشنیده بودم ، اگر صبر نیامده بود ، همان طوری آه تصمیم
گرفته بودم همه ی گوشت تن او را تکه تکه میکردم ، میدادم به قصاب جلو خانه مان تا به مردم بفروشد. خودم
میدونی اون » : یک تکه از گوشت رانش را بعنوان نذری میدادم به پیرمرد قاری و فردایش میرفتم به او میگفتم
« ؟ گوشتی آه دیروز خوردی مال آی بود
اگر او نمی خندید ، این آار را می بایستی شب انجام میدادم آه چشمم در چشم لکاته نمی افتاد. چون از حالت
چشمهای او خجالت میکشیدم ، به من سرزنش میداد بالاخره از آنار رختخوابش یک تکه پارچه آه جلو پایم را
گرفته بود برداشتم و هراسان بیرون دویدم. گزلیک را روی بام سوت آردم چون همه ی افکار جنایت آمیز را
این گزلیک برایم تولید آرده بود این گزلیک را آه شبیه گزلیک مرد قصاب بود از خودم دور آردم.
در اطاقم آه برگشتم جلو پیه سوز دیدم آه پیرهن او را برداشته ام. پیرهن چرآی آه روی گوشت تن او بود ،
پیرهن ابریشمی نرم آار هند آه بوی تن او ، بوی عطر موگرا میداد ، و از حرارت تنش ، از هستی او در این
پیرهن مانده بود. آن را بوییدم ، میان پاهایم گذاشتم و خوابیدم هیچ شبی به این راحتی نخوابیده بودم. صبح زود
یه پیرهن نو « : از صدای داد و بیداد زنم بیدار شدم آه سر گم شدن پیرهن دعوا راه انداخته بود و تکرار میکرد
در صورتی آه سر آستینش پاره بود. ولی اگر خون راه می افتاد من حاضر نبودم آه پیرهن را رد « ! ونالون
آنم آیا من حق یک پیرهن آهنه ی زنم را نداشتم؟
ننجون آه شیرماچه الاغ و عسل و نان تافتون برایم آورد ، یک گزلیک دسته استخوانی هم پای چاشت من در سینی
» : گذاشته بود و گفت آن را در بساط پیرمرد خنزرپنزری دیده و خریده است. بعد ابرویش را بالا آشید و گفت
من گزلیک را برداشتم نگاه آردم ، همان گزلیک خودم بود. بعد ننجون به حال « ! گاس برا دم دس به درد بخوره
آره دخترم (یعنی آن لکاته) صبح سحری میگه پیرهن منو دیشب تو دزدیدی! من آه » : شاآی و رنجیده گفت
نمیخوام مشغول ذمه شما باشم اما دیروز زنت لک دیده بود … ما میدونسیم آه بچه … خودش میگفت تو حموم
بی » : آبستن شده ، شب رفتم آمرشو مشت و مال بدم ، دیدم رو بازوش گل گل آبود بود به من نشان داد گفت
هیچ میدونسی خیلی وقته زنت آبستن » : دوباره گفت « « ! وقتی رفتم تو زیرزمین از ما بهترون وشگونم گرفتن
بعد ننجون به « ! لابد شکل بچه ، شکل پیرمرد قارییه. لابد به روی اون جنبیده » : من خندیدم گفتم « ؟ بود
حالت متغیر از در خارج شد. مثل اینکه منتظر این جواب نبود. من فوراً بلند شدم ، گزلیک دسته استخوانی را با
دست لرزان بردم در پستوی اطاقم توی مجری گذاشتم و در آن را بستم.
نه ، هرگز ممکن نبود آه بچه به روی من جنبیده باشد. حتماً به روی پیرمرد خنزرپنزری جنبیده بود!
بعد از ظهر ، در اطاقم باز شد. برادر آوچکش ، برادر آوچک آن لکاته در حالی آه ناخونش را میجوید وارد شد.
هر آس آه آنها را میدید فوراً میفهمید آه خواهر برادرند. آنقدر هم شباهت! دهن آوچک تنگ ، لبهای گوشتالوی
تر و شهوتی ، پلکهای خمیده ی خمار ، چشمهای مورب و متعجب ، گونه های برجسته ، موهای خرمایی بی
ترتیب و صورت گندمگون داشت. درست شبیه آن لکاته بود ، و یک تکه از روح شیطانی او را داشت از این
صورتهای ترآمنی بدون احساسات ، بی روح آه به فراخور زد و خورد با زندگی درست شده ، قیافه ای آه هر
آاری را برای ادامه به زندگی جایز میدانست. مثل اینکه طبیعت قبلاً پیش بینی آرده بود ، مثل اینکه اجداد آنها
زیاد زیر آفتاب و باران زندگی آرده بودند و با طبیعت جنگیده بودند و نه تنها شکل و شمایل خودشان را با
تغییراتی به آنها داده بودند ، بلکه از استقامت ، از شهوت و حرص و گرسنگی خودشان به آنها بخشیده بودند.
طعم دهنش را میدانستم ، مثل طعم آونه ی خیار تلخ ملایم بود.
شاجون میگه حکیم باشی گفته تو « : وارد اطاق آه شد با چشمهای متعجب ترآمنیش به من نگاه آرد و گفت
»؟ میمیری ، از شرت خلاص میشیم. مگه آدم چطو میمیره
« . بهش بگو خیلی وقته آه من مرده ام » : من گفتم
« . شاجون گفت: اگه بچه ام نیفتاده بود همه ی خونه مال ما میشد «
من بی اختیار زدم زیر خنده ، یک خنده ی خشک زننده بود آه مو را به تن آدم راست میکرد ، بطوری آه صدای
خودم را نمیشناختم ، بچه هراسان از اطاق بیرون دوید.
در این وقت می فهمیدم آه چرا مرد قصاب از روی آیف گزلیک دسته استخوانی را روی ران گوسفندها پاک
میکرد. آیف بریدن گوشت لخم آه از توی آن خون مرده ، خون لخته شده ، مثل لجن جمع شده بود و از
خرخره ی گوسفندها قطره قطره خونابه به زمین میچکید سگ زرد جلو قصابی و آله ی بریده ی گاوی آه
روی زمین دآان افتاده بود با چشمهای تارش رک نگاه میکرد و همچنین سر همه ی گوسفندها ، با چشمهایی آه
غبار مرگ رویش نشسته بود ، آنها هم دیده بودند ، آنها هم میدانستند!
بالاخره میفهمم آه نیمچه خدا شده بودم ، ماورای همه ی احتیاجات پست و آوچک مردم بودم ، جریان ابدیت و
جاودانی را در خودم حس میکردم ابدیت چیست؟ برای من ابدیت عبارت از این بود آه آنار نهر سورن با آن
لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط یک لحظه چشمهایم را ببندم و سرم را در دامن او پنهان بکنم.
یک بار به نظرم رسید آه با خودم حرف میزدم ، آنهم بطور غریبی ، خواستم با خودم حرف بزنم ولی لبهایم به
قدری سنگین شده بود آه حاضر برای آمترین حرآت نبود. اما بی آنکه لبهایم تکان بخورد یا صدای خودم را
بشنوم حس آردم آه با خودم حرف میزدم.
در این اطاق آه مثل قبر هر لحظه تنگتر و تاریکتر میشد ، شب با سایه های وحشتناآش مرا احاطه آرده بود.
جلو پیه سوزی آه دود میزد با پوستین و عبایی آه به خودم پیچیده بودم و شال گردنی آه بسته بودم به حالت آپ
زده ، سایه ام به دیوار افتاده بود.
سایه ی من خیلی پررنگتر و دقیق تر از جسم حقیقی من به دیوار افتاده بود ، سایه ام حقیقی تر از وجودم شده
بود. گویا پیرمرد خنزرپنزری ، مرد ق
یک شب تاریک و ساآت ، مثل شبی آه سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود ، با هیکلهای ترسناآی آه از در و
دیوار ، از پشت پرده ، به من دهن آجی میکردند. گاهی اطاقم به قدری تنگ میشد مثل اینکه در تابوت خوابیده
بودم ، شقیقه هایم میسوخت ، اعضایم برای آمترین حرآت حاضر نبودند. یک وزن روی سینه ی مرا فشار میداد
، مثل وزن لشهایی آه روی گرده ی یابوهای سیاه لاغر می اندازند و به قصابها تحویل میدهند.
مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه میکرد. مثل یکنفر لال آه هر آلمه را مجبور است تکرار بکند و همین آه یک
فرد شعر را به آخر میرساند دوباره از سر نو شروع میکند. آوازش مثل ارتعاش ناله ی اره در گوشت تن رخنه
میکرد ، فریاد میکشید و ناگهان خفه میشد.
هنوز چشمهایم به هم نرفته بود آه یک دسته گزمه ی مست از پشت اطاقم رد میشدند ، فحشهای هرزه به هم
میدادند و دسته جمعی میخواندند: بیا بریم تا می خوریم ، «
❈۳❈
شراب ملک ری خوریم ، « ؟ حالا نخوریم آی خوریم
ناگهان یک قوه ی مافوق بشر در خودم « ! در صورتی آه آخرش به دست داروغه خواهم افتاد » : با خودم گفتم
حس آردم: پیشانیم خنک شد ، بلند شدم عبای زردی آه داشتم روی دوشم انداختم ، شال گردنم را دو سه بار دور
سرم پیچیدم ، قوز آردم ، رفتم گزلیک دسته استخوانی را آه در مجری قایم آرده بودم در آوردم و پاورچین
پاورچین به طرف اطاق لکاته رفتم دم در آه رسیدم اطاق او در تاریکی غلیظی غرق شده بود. به دقت گوش
دادم صدایش را شنیدم آه میگفت:
صدایش یک زنگ گوارا داشت ، مثل صدای بچگیش شده بود. مثل زمزمه ای « ! اومدی؟ شال گردنتو وا آن «
آه بدون مسئولیت در خواب میکنند من این صدا را سابق در خواب عمیقی شنیده بودم آیا خواب میدید؟
صدای او خفه و آلفت ، مثل صدای دختر بچه ای شده بود آه آنار نهر سورن با من سرمامک بازی میکرد. من
« ! بیا تو شال گردنتو وا آن » : آمی ایست آردم دوباره شنیدم آه گفت
من آهسته در تاریکی وارد اطاق شدم ، عبا و شال گردنم را برداشتم. لخت شدم ولی نمیدانم چرا همین طور آه
گزلیک دسته استخوانی در دستم بود در رختخواب رفتم ، حرارت رختخوابش مثل این بود آه جان تازه ای به
آالبد من دمید. بعد تن گوارا ، نمناک و خوش حرارت او را به یاد همان دخترک رنگ پریده ی لاغری آه
چشمهای درشت و بیگناه ترآمنی داشت و آنار نهر سورن با هم سرمامک بازی میکردیم در آغوش آشیدم. نه ،
مثل یک جانور درنده و گرسنه به او حمله آردم و در ته دلم از او اآراه داشتم ، به نظرم می آمد آه حس عشق و
آینه با هم توأم بود. تن مهتابی و خنک او ، تن زنم مانند مار ناگ آه دور شکار خودش می پیچد از هم باز شد و
مرا میان خودش محبوس آرد عطر سینه اش مست آننده بود ، گوشت بازویش آه دور گردنم پیچید گرمای
لطیفی داشت ، در این لحظه آرزو میکردم آه زندگیم قطع بشود. چون در این دقیقه همه ی آینه و بغضی آه
نسبت به او داشتم از بین رفت و سعی میکردم آه جلو گریه ی خودم را بگیرم بی آنکه ملتفت باشم مثل مهر
گیاه پاهایش پشت پاهایم قفل شد و دستهایش پشت گردنم چسبید من حرارت گوارای این گوشت تر و تازه را
حس میکردم ، تمام ذرات تن سوزانم این حرارت را مینوشیدند. حس میکردم آه مرا مثل طعمه در درون خودش
میکشید احساس ترس و آیف به هم آمیخته شده بود ، دهنش طعم آونه ی خیار میداد و گس مزه بود. در میان
این فشار گوارا عرق میریختم و از خود بیخود شده بودم.
چون تنم ، تمام ذرات وجودم بودند آه به من فرمانروایی میکردند ، فتح و فیروزی خود را به آواز بلند میخواندند
من محکوم و بیچاره در این دریای بی پایان در مقابل هوی و هوس امواج سر تسلیم فرود آورده بودم موهای
او آه بوی عطر موگرا میداد به صورتم چسبیده بود و فریاد اضطراب و شادی از ته وجودمان بیرون می آمد
ناگهان حس آردم آه او لب مرا به سختی گزید ، به طوری آه از میان دریده شد آیا انگشت خودش را هم
همین طور میجوید یا اینکه فهمید من پیرمرد لب شکری نیستم؟ خواستم خودم را نجات بدهم ، ولی آمترین حرآت
برایم غیر ممکن بود. هر چه آوشش آردم بیهوده بود. گوشت تن ما را به هم لحیم آرده بودند.
گمان آردم دیوانه شده است. در میان آشمکش ، دستم را بی اختیار تکان دادم و حس آردم گزلیکی آه در دستم
بود به یک جای تن او فرو رفت مایع گرمی روی صورتم ریخت ، او فریاد آشید و مرا رها آرد مایع گرمی
آه در مشت من پر شده بود همین طور نگاه داشتم و گزلیک را دور انداختم. دستم آزاد شد ، به تن او مالیدم ،
آاملاً سرد شده بود او مرده بود. در این بین به سرفه افتادم ولی این سرفه نبود ، صدای خنده ی خشک و زننده
ای بود آه مو را به تن آدم راست میکرد من هراسان عبایم رو آولم انداختم و به اطاق خودم رفتم جلوی نور
پیه سوز مشتم را باز آردم ، دیدم چشم او میان دستم بود و تمام تنم غرق خون شده بود.
رفتم جلو آینه ، ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم دیدم شبیه ، نه ، اصلاً پیرمرد خنزرپنزری
شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت آسی بود آه زنده از اطاقی بیرون بیاید آه یک مار
ناگ در آنجا بوده همه سفید شده بود ، لبم مثل لب پیرمرد دریده بود ، چشمهایم بدون مژه ، یک مشت موی سفید
از سینه ام بیرون زده بود و روح تازه ای در تن من حلول آرده بود. اصلاً طور دیگر فکر میکردم. طور دیگر
حس میکردم و نمیتوانستم خودم را از دست او از دست دیوی آه در من بیدار شده بود نجات بدهم ، همین طور
آه دستم را جلو صورتم گرفته بودم بی اختیار زدم زیر خنده. یک خنده ی سختتر از اول آه وجود مرا به لرزه
خنده ی تهی آه فقط در  انداخت. خنده ی عمیقی آه معلوم نبود از آدام چاله ی گمشده ی بدنم بیرون می آید
گلویم می پیچید و از میان تهی در می آمد من پیرمرد خنزرپنزری شده بودم.
***
چشمهایم را مالاندم. در همان  از شدت اضطراب ، مثل این بود آه از خواب عمیق و طولانی بیدار شده باشم
اطاق سابق خودم بودم ، تاریک روشن بود و ابر و میغ روی شیشه ها را گرفته بود بانگ خروس از دور
شنیده میشد در منقل روبرویم گلهای آتش تبدیل به خاآستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود. حس آردم آه
افکارم مثل گلهای آتش پوک و خاآستر شده بود و به یک فوت بند بود.
اولین چیزی آه جستجو آردم گلدان راغه بود آه در قبرستان از پیرمرد آالسگه چی گرفته بودم ، ولی گلدان
روبروی من نبود. نگاه آردم دیدم دم در یکنفر با سایه ی خمیده ، نه ، این شخص یک پیرمرد قوزی بود آه سر
و رویش را با شال گردن پیچیده بود و چیزی را به شکل آوزه در دستمال چرآی بسته زیر بغلش گرفته بود
خنده ی خشک و زننده ای میکرد آه مو به تن آدم راست می ایستاد.
خواستم دنبالش بدوم و آن آوزه ،  همین آه خواستم از جایم تکان بخورم از در اطاقم بیرون رفت. من بلند شدم
آن دستمال بسته را از او بگیرم ولی پیرمرد با چالاآی مخصوصی دور شده بود. من برگشتم پنجره ی رو به
آوچه ی اطاقم را باز آردم هیکل خمیده ی پیرمرد را در آوچه دیدم آه شانه هایش از شدت خنده میلرزید و آن
دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود. افتان و خیزان میرفت تا اینکه به آلی پشت مه ناپدید شد. من برگشتم به
خودم نگاه آردم ، دیدم لباسم پاره ، سرتاپایم آلوده به خون دلمه شده بود ، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز
میکردند و آرمهای سفید آوچک روی تنم در هم میلولیدند و ، وزن مرده ای روی سینه ام فشار میداد …
صاب ، ننجون و زن لکاته ام همه سایه های من بودند ، سایه هایی آه من میان آنها محبوس بوده ام. در این وقت
شبیه یک جغد شده بودم ، ولی ناله های من در گلویم گیر آرده بود و به شکل لکه های خون آنها را تف میکردم.
شاید جغد هم مرضی دارد آه مثل من فکر میکند. سایه ام به دیوار درست شبیه جغد شده بود و با حالت خمیده
نوشته های مرا به دقت میخواند. حتماً او خوب میفهمید ، فقط او میتوانست بفهمد. از گوشه ی چشمم آه به سایه
ی خودم نگاه میکردم میترسیدم.

فایل صوتی داستان ها بوف کور ۳

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها