گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

صادق هدایت:در اطاق یکی از مهمانخانه های پاریس طبقه سوم ، جلو پنجره ، فلاندن ۱که بتازگی از ایران برگش...

در اطاق یکی از مهمانخانه های پاریس طبقه سوم ، جلو پنجره ، فلاندن ۱که بتازگی از ایران برگشته بود جلو میز
کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بود ند، روبروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته
بود. در قهوه خانه پائین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نم نم میآمد . فلاندن سر را از ما بین دو
دستش بلند کرد ، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سر کشید و رو کرد به رفقیش :
- هیچ میدانی ؟ یک وقت بود که من خود را میان این خرابه ها ، کوره ها ، بیابان ها گمشده گمان میکردم . با
خودم میگفتم : آیا ممکن است . یک روزی ب ه وطنم بر گردم ؟ ممکن است همین ساز را بشنوم ؟، آرزو
میکردم یک روزی بر گردم.
آرزوی یک چنین ساعتی را میکردم که با تو در اطاق تنها درد دل بکنم . اما حالا میخ واهم یک چیز تازه برایت
بگویم، میدانم که باور نخواهی کرد : حالا که برگشته ام پشیمانم ، میدانی باز دلم هوای ایران را می کند مثل
اینست که چیزی را گم کرده باشم!
دوستش که صورت او سرخ شده و چشمهایش بی حالت باز بود از شنیدن این حرف دستش را بشوخی زد روی
میز و قهقه ه خندید : اوژن ، شوخی نکن ، من میدانم که تو نقاشی اما نمیدانستم که شاعر هم هستی ، خوب از
دیدن ما بیزار شده ای ؟ بگو ببینم باید دلبستگی در آنجا پیدا کرده باشی . من شنیده ام که زنهای مشرق زمین
خوشگل هستند؟
- نه هیچکدام از اینها نیست شوخی نمیکنم.
- راستی یک روز پیش برادرت بودم ، حرف از تو شد چند تا عکس تازه ای که از ایران فرستاده بودی آوردند
تماشا کردیم . یادم است همه اش عکس خرابه بود … آهان یکی از آنها را گفتند پرستشگاه آتش است مگر
در آنجا آتش میپرستند ؟ من از این مملکتی که تو بودی فقط میدانم که قالیهای خوب دارد ! چیز دیگری
نمیدانم حالا تو هر چه دیده ای برایمان تعریف بکن . میدانی آنجا برای ما پاریسیها تازگی دارد.
فلاندن کمی سکوت کرد بعد گفت :
- یک چیزی بیادم انداختی ، یک روز در ایران برایم پیش آمد غریبی روی داد . تاکنون به هیچکس حتی به
رفیقم کست هم که با من بود نگف تم، ترسیدم ب ه من بخندد . میدانی که من بهیچ چیز اعتقاد ندارم ولی من در
مدت زندگانی خودم تنها یکبار خدا را بدون ریا در نهایت راستی و درستی پرستیدم آنهم در ایران نزدیک
همان پرستشگا ه آتش بود که عکسش را دیده ای . وقتیکه در جنوب ایران بودم و در پرسپولیس کاوش می
کردم یک شب رفیقم کست نا خوش بود ، من تنها رفته بودم در نقش رستم، آنجا قبر پادشاهان قدیم ایران را
در کوه کنده اند، بنظرم عکسش را دیده باشی ؟ یک چیزی است صلیب مانند در کوه کنده شده ، بالای آن
عکس شاه است که جلو آتشکده ایستاده دست راست را بسوی آتش بلند کرده . بالا آتشکده آهورا مزدا
۱ فلاندن و کست دو نفر ایرانشناس نامدار بوده اند که در نود سال پیش تحقیقات مهمی راجع به ایران باستانی کرده اند، این قسمت از یادداشتهای فلاندن گرفته شده.
خدای آنها میباشد . پائین آن ب ه شکل ایوان در سنگ تراشیده شده و قبر پادشاه میان دخمه سنگی قرار
گرفته . از این دخمه ها چندتا در آنجا دیده میشود ، روبروی آنها آتشکده بزرگ است که کعبه زرتشت
مینامند.
باری خوب یادم است نزدیک غروب بود من مشغ ول اندازه گیری همین پرستشگاه بودم ، از خستگی و گرمای
آفتاب جانم به لبم رسیده بود ناگهان ، بنظرم آمد دو نفر که لباس آنها ورای لباس معمولی ایرانیان بود بسوی من
میآمدند . نزدیک که رسیدند دیدم دو نفر پیرمرد سالخورده هستند، اما دو نفر پیرمرد تنومند ، سرزنده با
چشمهای درخشان و یک سیمای مخصوصی داشتند . از آنها پرسشهائی کردم . معلوم شد تاجر یزدی هستند از
شمال ایران میآیند . دین آنها مانند مذهب بیشتر اهالی یزد زردشتی است یعنی مثل پادشاهان قدیم ایران آتش
پرست بودند و مخصوصا راه خودشان را کج کرده و به اینجا آمده بودند تا از آتشکده باستانی زیارت کرده
باشند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود که شروع کردند به گرد آوردن خرده چوب و چلیکه و برگ خشک ، آنها را
رویهم کپه کردند و تشکیل کانون کوچکی دادند . من همینطور مات آنها را تماشا می کردم . چوبهای خشک را آتش
زدند و شروع کردند به خواندن دعاها و زمزمه کردن ب ه یک زبان مخصوصی که من هنوز نشنیده بود م. گویا
همان زبان زردشت و اوستا بود ، شاید همان زبانی بود که بخط میخی روی سنگها کنده بودند !
در این بین که دو نفر گبر جلوی آتش مشغول دعا بودند من سرم را بلند کردم ، دیدم روی تخته سنگ بالای
دخمه روبرویم مجلسی که در سنگ کنده شده بود درست شبیه و مانند مجلس زنده ای بود که من جلو آن
ایستاده بودم و با چشم خودم میدیدم . من بجای خودم خشک شدم مانند این بود که ا ین آدمها از روی سنگ
بالای قبر داریوش زنده شده بودند و پس از چندین هزار سال آمده بودند روبروی من مظهر خدای خودشان را
میپرسیدند! من در شگفت بودم که چگونه پس از این طول زمان با وجود کوششی که مسلمانان در نابود کردن و
برانداختن این کیش ب ه خرج داده بودند باز هم پیروانی این کیش باستانی داشت که پنهانی ولی در هوای آزاد جلو
آتش به خاک می افتند!
دو نفر گبر رفتند و ناپدید گشتند ، من تنها ماندم اما کانون کوچک آتش هنوز میسوخت ، نمیدانم چطور شد من
خودم را در زیر فشار یک تکان و هیجان مذهبی حس کردم . خاموشی سنگینی در اینجا فرمانروائی داشت ، ماه
بشکل گوی گوگرد آتش گرفته از کنار کوه در آمده بود و با روشنائی رنگ پریده ای بدنه آتشکده بزرگ را
روشن کرده بود . حس کردم که دو سه هزار سال به قهقرا رفته . ملیت، شخصیت و محیط خودم را فراموش کرده
بودم ، خاکستر پهلوی خودم را نگاه کردم که آن دو نفر پیرمرد مرموز جلو آن بخاک افتاده و آنرا پ رستش و
ستایش کرده بودند ، از روی آن بآهستگی دود آبی رنگی ب ه شکل ستون بلند میشد و در هوا موج میزد ، سایه
سنگهای شکسته ، کرانه محو آسمان ، ستاره هائی که بالای سرم میدرخشیدند و بهم چشمک میزدند جلو
خاموشی با شکوه جلگه ، میان این ویرانه های اسرار آمیز و آتشکده های دیرینه مثل این بود که محیط ، روان
همه گذشتگان و نیروی فکر آنها که بالای این دخمه ها و سنگهای شکسته پرواز میکرد ، مرا وادار کرد ، یا بمن
الهام شد ، چون بدست خودم نبود ، منکه بهیچ چیز اعتقاد نداشتم بی اختیار جلو این خاکستری که دود آبی فام
از روی آن بلند میشد زانو بزمین زدم و آنرا پرستیدم ! نمیدانستم چه بگویم ولی احتیاج به زمزمه کرد ن هم
نداشتم ، شاید یک دقیقه نگذشت که دوباره بخودم آمدم اما مظهر آهورامزدا را پرس تیدم – همانطوریکه شاید
پادشاهان قدیم ایران آتش را میپرستیدند ، در همان دقیقه من آتشپرست بودم . حالا تو هر چه میخواهی د رباره
من فکر بکن . شاید هم سستی و ناتوانی آدمیزاد است ! …
❈۱❈
تهران ۱۵ مرداد ماه ۱۳۰۹

فایل صوتی داستان ها آتش پرست

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها