صائب تبریزی:نبرده رعشه پیری ترا ز فرمان دست ز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دست
❈۱❈
نبرده رعشه پیری ترا ز فرمان دست
ز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دست
اگر ز خرده جان چشم روشنی داری
مدار سوختگان را ز طرف دامان دست
❈۲❈
اگر به دامان مطلب نمی رسد دستم
خوشم که نیست مرا کوته از گریبان دست
ازان سفید بود روی صبحدم که نزد
به غیر دامن شبها به هیچ دامان دست
❈۳❈
ز اختیار برون است بیقراری من
که رعشه را نتواند نمود پنهان دست
مکن چو غنچه گره، خرده زری که تراست
که از گرفتگی آید برون به احسان دست
❈۴❈
چه سود نعمت بسیار، بی نصیبان را؟
که آورد ز دل بحر خشک مرجان دست
ز کار بسته خود وا نمی کند گرهی
اگر چه هست سراپای سرو بستان دست
❈۵❈
بود ز داغ عزیزان سیاه روز مدام
نشوید آن که درین نشأه ز آب حیوان دست
ز خوشه های گره، همچنان گرانبارم
چو تاک اگر چه مرا هست صد هزاران دست
❈۶❈
اگر نه شمع ازان روی آتشین داغ است
ز اشک چون همه شب می گزد به دندان دست؟
دعا به پرده شب زود مستجاب شود
مکش چو شانه ازان زلف عنبرافشان دست
❈۷❈
چو لاله سر زند از خاک سرخ رو صائب
به آب تیغ، شهیدی که شست از جان دست
کامنت ها