صائب تبریزی:دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
❈۱❈
دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان
شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت
❈۲❈
کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟
رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت
ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من
به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت
❈۳❈
ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود
کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت
شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟
سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت
❈۴❈
بس است سایه تیر تو استخوان مرا
مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت
کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟
که دست کوته ما دامن دعا نگرفت
کامنت ها