صائب تبریزی:زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت رخسار تو اخگر به گریبان من انداخت
❈۱❈
زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت
رخسار تو اخگر به گریبان من انداخت
حسن تو که چون کشتی طوفان زده می گشت
لنگر به دل و دیده حیران من انداخت
❈۲❈
سیماب کند سلسله گردن شیران
برقی که محبت به نیستان من انداخت
یک حلقه کند سلسله عمر ابد را
تابی که میانش به رنگ جان من انداخت
❈۳❈
تا همت من دست به بازیچه برآورد
نه گوی فلک در خم چوگان من انداخت
فانوس فلک دست ندارد به خیالش
آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت
❈۴❈
صائب خم آن زلف گرهگیر به بازی
صد سلسله بر گردن ایمان من انداخت
کامنت ها