صائب تبریزی:داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج نبود آتش خورشید به دامان محتاج
❈۱❈
داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج
نبود آتش خورشید به دامان محتاج
نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش
نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج
❈۲❈
چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!
که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج
حسن را شرم ز آفات نگه می دارد
نبود چهره مریم به نگهبان محتاج
❈۳❈
نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز
که صدف در دل دریاست به دندان محتاج
سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان
که در اهل کرم نیست به دربان محتاج
❈۴❈
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
به مددکاری مورست سلیمان محتاج
در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد
نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!
❈۵❈
می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف
هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج
دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است
شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج
❈۶❈
دیده سیر مدارید توقع ز جهان
که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج
صائب البته سخنگو طرفی می خواهد
لب خاموش نباشد به سخندان محتاج
کامنت ها